ساعت پنج صبح در چهارباغ، ده شب در اکباتان، دو نیمه شب روی پشت‌بام. در آسمان به دنبال تو می‌گشتم. رواق به رواق خراسان، از صحن جدید تا پنجره فولاد، سقاخانه، کاشی‌کاری‌ها. دوان در شبستان‌های مسجد گوهرشاد، دوان در زانو بغل گرفتن‌های زیر طاق ایوان مقصوره. سال‌ها دویده‌ام تا تو. آغازش را حتی یادم نمی‌آید. 

از حیاط خانه‌ی کوچه باغ امیریه‌ی تهران، نگاه می‌کردم از بین برگ‌های پهن تیره و در میان آبی‌ها نور را می‌جستم که او خودش از پشت دانه‌های کال و رسیده‌ی سرخ و سیاه و صورتی پیدایم می‌کرد. چشم تنگ می‌کردم، طاقت نداشتم. گرمایش اما می‌ماند پشت پلک‌هایم. من می‌ماندم روی خاک. درخت شاتوت شاخ و برگ می‌کشید سمت آسمان. 

تازه قدم می‌رسید به دانه‌ی درشت رسیده‌ی شاخه‌ی بالایی که دستم را گرفتند و دست عروسک‌هایم را گرفتم و بردند ما را همدان. موستان‌ها را بو می‌کشیدم و کرت‌ها را پشت سر می‌گذاشتم. نگاه می‌کردم به دانه‌ها در دل شفاف انگور. راز پوسته‌ی سبز گردو را از دست‌های رنگ‌گرفته‌ی دایی می‌جستم و در کلمات نقش بسته بر دیوار آرامگاه آن پیر درویش که شهری به دور او می‌گشتند، به دنبال تو می‌گشتم. 

بر پلکان باغ شازده ماهان، در سکوت خالی کلیسای وانک، آن وقت‌ها که با شیخ بهایی می‌نشستم به درد دل، به جست‌و‌جوی تو بودم، سکوهای زیرین سی‌و‌سه پل، در نگاه خجول پسرک جنوبی، ورق به ورق دیوان حافظ. بستر خشک زاینده رود را به دنبال تو پیمودم. 

میان درد دل‌های دخترکان نوجوانم، میانه‌ی رقص و آواز و سرخوشی‌هایشان، وقتی برایشان قصه می‌گفتم و شعرمی‌خواندم، وقتی دانه‌دانه اشک‌هایشان را جمع می‌کردم، تو را صدا کردم.

آواره‌ی کوچه و خیابان‌ها که بودم، آخر شبی وقتی نشستیم سر کوچه‌ی مدرسه و پاهایمان را دراز کردیم و عبور ماشین‌ها را شمردیم، روی صندلی‌های آبی مترو، از پشت پنجره‌های کثیف اتوبوس، پشت پنجره‌ی خانه‌ی خیابان جامی انتظار آمدنت را می‌کشیدم.

وقتی به دیدار زحل رفتم، اول سراغ تو را گرفتم. گفت از آن‌جایی که او ایستاده، من نقطه‌ی کمرنگی‌ام در آغوش بی‌کرانه‌ی تو. 

هربار که کسی اسمم را صدا زد، هر بار که کسی نگاهم کرد و با نگاهش اسمم را صدا زد، روی گرداندم به سمتش شاید تو باشی. 

دیرزمانی است در انتظارم. نام مرا بخوان. با من حرفی بگو. من پا تا کلماتت می‌آیم.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها