به خانه رسیدم و دیدم ایستاده پای گاز و کوه سیبزمینی سرخکرده کنار دستش. شبیخونی زدم و گفتم بیا شیرینی مامبزرگ. عکس انداختم و در اینستاگرامم استوری گذاشتم:
بچهها تکتک زنگ زدند خانه. من توی تاریکی اتاق دراز کشیده بودم. میشنیدم مامبزرگ صحبت میکند: ولنتاینه مگه؟ من نفهمیدم، آره خورشید شیرینی گرفته بود. تو از کجا فهمیدی؟ بعد تکتک ازشان پرسید برای همسر یا دوستدخترشان چه خریدهاند و نظرش را در این باب که چرا ویلا ندادهند، کنار دریا ندادهند، ابراز کرد. توی تاریکی دراز کشیده بودم و به حرفهای نمکینش ریزریز میخندیدم. سر کشید توی اتاق و گفت: ولنتاینت مبارک.
درباره این سایت