نشسته بودم و برگههای امتحان را تصحیح میکردم. اتاق شلوغ بود. داشتند ادای یکی از معلمهایشان را درمیآوردند. سرم را بلند کردم از روی برگه، گفتم: مهگل، واصفان یعنی کسانی که در صف ایستادهاند؟! اتاق منفجر شد. خانم امینی از برگهاش عکس گرفت که بگذارد اینستاگرام. هانیتا ایستاده بود جلوی در. بلند بلند میخندید و برای هرکسی که از راهرو رد میشد تعریف میکرد که "مهگل واصفان رو نوشته کسانی که در صف ایستادهاند!"
سعی میکنم جزئیاتش را به خاطر بیاورم. دفتر خانم امینی بود و کیمیا نشسته بود آن طرف و نغمه نشسته بود روی زمین یا نه، ایستاده بود بالای سرم و پرپر میزد که برگهی او را هم پیدا کنم. درست یادم نیست. نگار و مهنوش و شبنم هم بودند. سروناز بلند بلند داشت ماجرای کلاس شیمی را تعریف میکرد. آره، یکشنبه بود دیگر. چه میتوانست بگوید به جز شیمی؟ یادم هست که هانیتا هم میپرید میان حرفش و اصلاحش میکرد که از حد اعلای جذابیت قصه چیزی کم نشود و همه با هم ریسه میرفتند و خانم امینی و من که سرم توی برگهها بود.
سعی میکنم خندههایش را به خاطر بیاورم. سرش را میبرد عقب و بلند میزد زیر خنده مثل بابا، یا مثل معلم هندسهمان دستش را میکوبید به میز؟ چشمهایش، صدای خندههایش چه شکلی بود؟ به جایش هزار خاطره یادم میآید از لحظههایی که او تعریف کرده و ما ریسه رفتهایم و او خندیدنمان را تماشا کرده. دلم سخت میگیرد. بیشتر میکاوم حافظهام را، دنبال تصویری که بنشانمش به جای این قابی که از عصر دیروز میخ شده مقابل چشمم و راه نفسم را گرفته. یادم میآید آن روز که وقت مشاوره داشت هانیتا، گفته بود یا من فکر کردم که مثل همیشه برادرش میآید. در را که باز کردم، مادرش بود. حال و احوال کردم و گفتم تشریف بیاورند بالا. به سختی پلهها را طی کردند و من دست و پایم را گم کرده بودم که دارند اذیت میشوند، چه کار کنم؟ آمدند و نشستند پیش مشاور مدرسه. حرف زدند و حرف زدند با نگرانی که شما بهش بگویید انقدر الکی حرص نخورد، خودش را اذیت نکند. و من نگاه کردم به هانیتا که با چشمهای دلخور نشسته بود کنارشان. نگاهش را یادم هست ولی هرچه فکر میکنم با لباس مدرسه به خاطر نمیآورمش. در یادم با همان لباس مشکی بلند میبینمش و شال نازک مشکی روی موهای آشفتهاش. نشسته بالای مسجد، روی صندلی و زنهای سیاهپوش دسته دسته میروند سمتش، چیزی در گوشش میگویند، دستش به سرش میکشند و میروند و اشک راه باز کرده بر گونههاش و حالا میلرزد در چشمهای من.
دورتر ایستاده بودم. دید مرا. رفتم فشردمش به آغوشم. دستهایش را حلقه کرد دور کمرم. صدایم کرد و نامم در هقهق بیامانش خرد شد به واجهای ترسیده و لرزان آهاندود. هقهقش را پنهان کرد در پناه تنم و به خودم فشردمش و دستهایم را تنگتر کردم. توی ذهنم میگفتم چیزی نیست عزیزم، چیزی نیست. سرش را بوسیدم و لبهایم هیچ کلمهای نداشتند. پارهی جانم بین دستهایم میلرزید و با خواهش اسمم را صدا میکرد و هیچ کاری برنمیآمد از من توی این دنیا که ذرهای غصهی از دست دادن را مرهم شود.
درباره این سایت