دعوایشان کردم. نه از آنها که داد و بیداد راه میاندازند و بچه را متهم میکنند که بیمسئولیت است و کودک و فهمش نارسیده. قدیمها یکبار امتحان کرده بودم. شبیه من نیست. جواب هم نمیدهد. از آن دعواهای مدل خودم که میروم، تکیه میدهم به نیمکت جلویی، دستهایم را مشت میکنم توی جیبم، خیره به زمین، آرام آنقدر که شبیه به زمزمه، حرف میزنم و حرف میزنم. از آنها که حواست هست دارد چه میشود؟ و رفتم، دلخور. نه با قهر و ترشرویی. با از آن ناراحتیها که من میفهمم تو دوست نداری آنطور که من میخواهم رفتار کنی و توقعش را هم ندارم. فقط به تو میگویم که این مسئله دارد مرا ناراحت میکند.
رفتم دفتر، وسایلم را جمع کردم، سالگردنم را بستم، به کلاس تجربیها سر زدم، چراغ آبخوری را خاموش کردم. پنج دقیقه مانده بود تا تعطیل شدن. در مدرسه را باز کردم. رفتم بالا به شادان کمک کنم وسایلش را بیاورد. بچهها توی راهپله ایستاده بودند. گفتم جمع و جور کردید؟ خسته نباشید. خداحافظ. گذشتم. داشتم یک بیسکوییت را به زور به شادان غالب میکردم، نگار صدایم زد. هنوز ایستاده بودند توی راهرو. عذرخواهی کردند و گفتند میدانند که احساس مسئولیت میکنم. توضیح دادم برایشان که احساس مسئولیت به یک جایی میرسد که بچهها خودشان میدانند که چه کار دارند میکنند و برایشان اهمیتی ندارد. مسئولین مدرسه و خانوادهها هم خبر دارند و آدم با خودش میگوید همه که راضیاند اینجا، من چه کارهام؟ و مینشیند و نگاه میکند و آخر ماه هم پولش را میریزند به حسابش. اما من برای چیزی که درست است زندگی میکنم، نه چیزی که هست. گفتم من پول حرام توی جیبم نمیگذارم.
دستکشهایم را دستم کردم و کلیدها را به سرایدار مدرسه دادم و پیاده به سمت مترو راه افتادم. خیابانها هنوز به خواب نرفته بودند. با خودم فکر کردم باورهای من چه نسبتی با دنیای امروز دارند؟ دارم زیادی سخت میگیرم؟ چرا هربار که میخواهم کاری را شروع کنم، چیزی پیش میآید، زیر همهشان میزند، مرا گوشهگیرتر میکند، زبانم را میبرد، مرا پس میزند، از من میخواهد بنشینم گوشهی اتاق خودم و هر فکری توی سرم هست، نوشتهای در سررسید قهوهایام بماند؟ کجا دارم اشتباه میکنم؟ کجا فرصت زندگی کردن را از خودم گرفتهام؟ چرا هربار که میرسم به آنجا که "من نمیتوانم با این شرایط کار کنم، با اعتقادات من نمیخواند"، جواب این است که"رهایش کن. برو سراغ یک کار دیگر." یا "سخت نگیر، کوتاه بیا." چرا ایستادن و فرصت دادن و تجربه و تلاش جزو راه حلها نیست؟ خدایا، کجا گیر کردهام؟ چه کار باید بکنم؟ ترس آرام آرام در من میگیرد و بزرگ میشود و دست و پایم را میبندد، سایهها روی دیوار راه میروند، چکه میکنند روی زمین، آب بالا میآید تا طبقهی داستان خارجی کتابخانه و میپاشد توی حلقم و ریههایم و ذهنم همهی توانش را میگذارد که فراموش نکند نفس کشیدن چگونه است.
مدتی بود از روی خوشدلی در قنوت نمازم میخواندم ربنا، لاتزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا. چهقدر بیمعنی بود وقتی هنوز اهدنا الصراط المستقیممان اجابت نشده. چیزی ندارم در قنوت نمازم بگویم. چیزی ندارم خارج از سررسید کهنهی قهوهایام بگویم. پوشههای لپتابم را میگردم به دنبال فیلم و سریال نادیدهای و در باتلاق بطالت فرومیروم.
درباره این سایت