خدا حافظ !
و اما بعد.
داشتم میگفتم، آری من دچار آن گناه نابخشودنی، دچار آن حس قدیمی ؛ اکنون به اینجا رسیدهام: نشسته بر کنارهی تغار زندگی، کشک عشق سابیده، با تجاربی ارزنده از این بازی باخته ؛ بازنده. همین منی که ترا بی ترازوی هیچ کیفیتی سنجیده بود و دوستت داشت و دوستت داشت: به اندازهی تمام ستارههای توی آسمون؛ اکنون به اینجا رسیدهام که. بهتر است "صدایش را در نیاوری".
این نامه شاید اخرین نامهای باشد که برای به رحم اوردن دل سهمگین این روزگار سنگدل مینویسم. نامه که هیچ، تو خود قضاوت کن که "سر کیسه این دل؛ همیشه شل بوده است" و من تا کنون همه چیزم را خرج کردهام ؛ تو خود بهتر میدانی . اما یک چیز را مطمئنم نمیتوانی حدس بزنی و آن این است که : بعد از این ؛ نه " معتاد می شوم" ؛ نه خود را از "برج میلاد" پرت خواهم کرد ؛ و نه چون ستاره سوختهای در کنج عزلت اورانوس فال آرزوهای تباه شدهام را خواهم گرفت .و حتی . ومن اگر حتی بروم "سراغ نفر بعدی" ؛ و یا بروم سراغ "اتحادیه تاکسیرانی" و یا حتی بروم سراغ "اعظم خانم چرخ گوشتی" فقط و فقط "با خاطراتت زندگی خواهم کرد"
قربانت، داود
خ. نوشته، تکملهی یک نمایشنامهی قدیمی از بابا بود.
خ. دیگر نمینویسم. تا کی؟ نمیدانم. شاید تا فردا.
درباره این سایت