صدای باران میآید. فوتبال میدیدم. مثل یک قصهی کشدار بیواقعه بود. صدایش را قطع کردم. خانه تاریک بود. چهار زانو نشستم و به صدای نفسهایم گوش دادم. گلویم خسخس میکرد. همهی تخمه فلفلیهایی که سپهر جا گذاشته بود، شکسته بودم و حالا لبهایم خشک و زخمی شده بود و گلویم میسوخت. دفترچهام را هل دادم زیر نور تلویزیون و طرح یک داستانی که هیچوقت قرار نیست به سرانجام برسد، روی آن نوشتم.
صدای باران آمد. برگشتم سمت پنجره. هنوز شب بود یا روز؟ مامبزرگ از آن شب که زیر پنجره خوابم برده بود و مریض شدم، تمام در و پنجره و درز و دورزها را پوشانده بود. اتاق کوچک خانهی ما، انگار دور افتاده بود از این زمانه، در شهری که زمان را میشود نگه داشت و نوشت روی کاغذ و جلد کرد و گذاشت توی کتابخانه، به هر هوسی در حال، گذشته را پیمود یا به بیخبری روزهای آینده پناه برد. نوشتم: بارون میاد. برم خیس شم؟ نوشت: دستت رو ببر. جواب دادم: نه، با کله.
برمیگردم نگاه میکنم به پنجره. دلم میرود آن سوی پردههای سورمهای رنگ با پروانههای صورتی. آن سوی شیشهی بخارگرفته، تا صدای قدمهای باران روی پلهها، کشاندن دست خیسش روی نردهها، وصل باغچه و باران، رقص شادمانهی بید پیر همسایه. چشمهام را میبندم. میخوانم. ترسیده میخوانم. وقتی میرسد به "از قفس آزاد کن"، دیگر صدایم بیرون نمیآید. میگویم: بارون میاد. نرم بیرون؟ میگوید: برو. پرسیدن نداره.
بلند شدم، در تاریکی رفتم سمت در حیاط. دست کشیدم، بیخیال شدم. مامبزرگ چه زحمت و دقتی به خرج داده بود در جنگ با سرما. رفتم سمت پنجرهی آشپزخانه.
نشستم روی کابینت. پنجره را باز کردم. باران وزید و هوای آن جهان دیگر پر شد در ریههایم. عینکم را کناری انداختم. پریدم از پنجره بیرون.
باران تند بود و تر بود و تنم را به لرز میانداخت. رفتم لبهی ایوان، نگاه کردم به آسمان ابری. باران دانهدانه نشست روی صورتم. گفتم ای آسمان بزرگ سرخرنگ، رفیق قدیمی، آشنای تمام قصهها. قالی سرخرنگ دستباف مامبزرگ آن گوشهها بود. پهن کردم، نشستم زیر باران، تکیه دادم به نردهها، از روزهای دور برگشتم تا آن شب، تا قصههای بیسرانجام.
دم صبح، تب کردم و میلرزیدم. دکمهی یقهام را کندم و نشستم، تکیه دادم به بخاری. پوست تنم میسوخت و آرام میشدم. از پشت سرم گرما جریان گرفت و چشمهایم گرم شد و شور شد و باران شد مثل بعد از ظهرهای گرم بهار، اردیبهشت، که من نرفتهام ولی بوی بهارنارنج میپیچد در صحن شاه چراغ و نم مینشیند به گلهای چادرنماز. صدای باران میآید.
پتو پیچیدم دورم و آرامآرام رفتم تا آشپزخانه. پنجره را بخار گرفته بود. انگشت کشیدم از بالا تا پایین. تصویر آسمان واضح شد. نشستم روی کابینت. پنجره را باز کردم. باران وزید و سوز سرما پیچید در یقهام. رو گرفتم. خواستم برگردم گوشهی اتاقم، تابستان ۵۰، که ماه آخر خاله فاطی بود و مامبزرگ حسابی شکمش آمده بود بالا و باغشان انقدر انگور داده بود که. سر کج کردم سمت آسمان. آن دورها سپیده زده بود و صبح از راه میرسید. نشستم لب پنجره، پاهایم را آویزان کردم. جورابهایم خیس شد.
درباره این سایت