مامبزرگ شبها قبل از خواب یک دعایی میخواند. وقتی که مسواک زدهام، کاغذ و کتابهای پخش و پلا روی تختم را منتقل کردهام روی میز تحریر و صندلیاش و آرام گرفتهام زیر لحاف گلدار بنفش که مامبزرگ مخصوص زمستانم آماده کرده و فریاد زدهام"شب به خیر مامان" که اگر از صدای بلند تلویزیون تشخیصش بدهد، جواب میدهد و سفارش میکند صبح بدون صبحانه نروم و تلویزیون را خاموش میکند، بافتنیاش را میگذارد کنار، یککم در آشپزخانه تق و توق میکند، چراغ راهرو را میکشد و کمی بعد، خانه هم تاریک میشود. چشمهایم را میبندم و گوش میدهم به زمزمهی ذکر مامبزرگ که أشهد أن لا اله الا الله دارد. پیش از آنکه خیالی به خاطرم برسد، به خواب میروم.
امشب مامبزرگ خانه نیست. با لحافم خوابیدهام سر جای او که بوی یقهی لباسش را میدهد. خانه خیلی خالی و پر از تنهایی است. ساعت پنج صبح باید بیدار شوم. خوابم نمیبرد. پر از بیقراریام.
درباره این سایت