همین حالا، نوشتن اولین نقد زندگیام را تمام کردم. با دانستههایی که ریزریز در طی این ترم جمع کرده بودم و بر یکی از نوشتههای خودم. با شوق سر بلند کردم و این طرف و آن طرف را نگاه کردم که به کسی نشانش بدهم ولی کسی را پیدا نکردم. کاغذهایم را جمع کردم و ساکت و دست به سینه نشستم روی صندلی. حس طفلی را دارم که بعد از هزار مرتبه کلنجار رفتن با خودش، دستش را از میز جدا میکند و خودش آهسته آهسته اولین قدمها را برمیدارد، ولی مامان و باباش نیستند که تماشا کنند و تصدقش بروند!
درباره این سایت