رسیدم خانه و مامبزرگ با یک عالمه نان نشسته بود روی مبل و با قیچی تکهتکه میکردشان برای بستهبندی. کنارش روی زمین نشستم و یک تکهی خشکش را کندم و دندان گرفتم. دایی خانهی ما بود. قرار بود شبانه راهی جاده شود برای سفری. توی آشپزخانه بود، پرسید شام میخورید؟ مامبزرگ گفت فعلا نه، تو بخور که زود راه بیفتی بیچاره نکنی من رو. دایی پرسید من شب تا صبح رانندگی میکنم، تو بیچاره میشی؟ گفتم مامبزرگ تا برسی نمیخوابه. گفت من چهل ساله دارم رانندگی میکنم، همیشه هم شب میرم. گفتم مامبزرگ چهل ساله شبها نمیخوابه.
درباره این سایت