گوشهی کافهی شلوغی در خیابان انقلاب، همنشین یک دوست قدیمی هستم. تلفنم زنگ میخورد. جواب میدهم و سعی میکنم بین آن همه صدای مختلف، مامبزرگ را پیدا کنم. از آن طرف بلندبلند حال و احوال میکند و قبل از آنکه جواب بدهم میگوید روزت مبارک. با داد و فریادی که بشنود میگویم روز خودت مبارک. میخندد و خجالتی جواب میدهد من که پیرزنم. هزاربار، هزاربار، هزاربار قربانصدقهاش میروم.
درباره این سایت