مرا به خانهی قدیمیام ببر. حسهای قدیمی را در من تازه کن. شاید به یاد بیاورم که بودم و قلبم برای چه میتپیده.
بگو آن شب که نشستیم در پیادهرو و درز دلمان را گشودیم و همه چیز را ریختیم روی آسفالت سرد، چه میدرخشیده در چشمهای من که خودم را ستارهی مسافری تصور میکردم که به جان این خاک آشنا گشته و محبت زیستن در همه ذرات تنش تپیدن گرفته.
شیرهی زندگی را گوارای جان من کن.
درباره این سایت