درای شب اندوهان را از من بپرس که در کوچه تا سحرگاه رقصیدهام و سنگفرشهای حوصله را به شیون عبث گامهایم آغشتهام. از من بپرس که همپای بادها در شهر و کوه و دشت به دنبال تو گشتهام و ساعت کوکی کهنهام را به وقت ساحل ابدیت میزان کردهام. جای پاهای کوچکت را بر ماسهها دیدم. صدا زدم الکساندر. دویدی بالای صخرهها. مرا نگاه نکردی.
درباره این سایت