باز میتوانم نفس بکشم. راه نفسم را فریادی که برای گل دوم کشیدم باز کرد. فکر میکردم شاید دیگر فوتبال مرا آنقدرها خوشحال نکند. آن خوشحالی با اطمینانی که دوامش مثل شادی یکشبهی برد پاریسنژرمن نباشد، که غصهی بعد چه میشود؟» ننشیند به جای آن توی دلم. فصل جدید شروع شد و قصهها از سر گرفته میشوند. امید باز به سکوها برمیگردد. دلمان دوباره تپش میگیرد. میشود این بار؟
بازی شروع پاسخ خوشایندی است. تماشای بازیکنانی که خواستن، آنها را به سمت پیروزی حرکت میدهد. تماشای جنگیدن و دستنکشیدن در رقمزدن لحظههای کوچک که دیده میشوند، اثر میگذارند و از ما قهرمان میسازند. تلاش جوانهایی که رومهها را پر نمیکنند، با گفتونمودشان تن هوادار را نمیلرزانند، در روزهای سخت توفان حاشیه به پا نمیکنند. صبور میمانند و میجنگند و دلوجان میگذارند به تمنای آنکه دوباره فاتحان زمین باشند.
امشب گل چهارم را پسرکی همسنوسال من زد. او که با آمدنش ماجرا را برای من عوض کرد و به رویاپردازیهای ما رنگ بخشید. یادم آورد که هرچیزی را در این جهان که سستی و ناامیدی دربرگرفته و مردم آن را ضعیف پذیرفتهاند و کنار گذاشتهاند و مشغول شدهاند به منفعت خودشان، باید نگاه تازه بخشید. باید اجازه داد نفس دیگری بیاید که خستگی و ناکامی نچشیده تا از نو بیازماید، جهان را تازه کند. شاید او بتواند. شاید من بتوانم. شاید بهتر است سراغ چیزهایی که رهایشان کردهایم برگردیم، دست از ناامیدکردن هم برداریم و قهرمان تسلیمنشدنی لحظههای کوچک باشیم.
خ. آن
جمعه با رفقایی که بودند یک همنشینی داشتیم و از کتابها حرف زدیم. این جمعه، ساعت ۴ بعد از ظهر اگر به وبلاگ من سر بزنید و به تالار گفتوگو بیایید، دور هم از فوتبال صحبت میکنیم. :)
درباره این سایت