یک تابستان طول کشید تا من پنجره را بنویسم. نیمهی شعبان بود و تیرماه بود که تصمیمش را گرفتم و نیمهی شهریور بود که اولین پست را منتشر کردم. در قفس ننوشتن بودم. کلمات غریبگی میکردند با من. همیشه تماشایشان کرده بودم. سالها یواشکی از دور نگریسته بودم که چگونه با دیگران همراه میشوند. دیده بودم سیلوراستاین چگونه میرقصد با کلمات. بل را در پناه کلمات، به دنبال درمانشدن میدیدم. زلفآشفته و خویکرده و خندانلب و مست که شبانه به بالین حافظ میآمد، در تماشا بودم. وقتی که میرقصید مولانا، یک دست جام باده و یک دست زلف یار. کلمات اما خود را در اختیار من نمیگذاشتند. صبر خرجکردن میخواستند. نازخریدن میخواستند.
پاییز که شد دست من قلم دادند. گفتند خط بکش، درخت و کوه و مسجد و خانه. من پنجرههای خانه را باز میکشیدم و گوشهی کاغذپوستیها، روی کالکهای شکسته، پشت مقواهای استفاده شده، شب و نیمهشب با مداد و راپید و زغال کلمه مینوشتم. از بین صداهای محو توی سرم، آنچه از میان ابرها پیدا میشد شکار میکردم و دانهدانه کنار هم میگذاشتم. تکههای خودم را جمع میکردم. کلمات بیشتر یک کاغذ و قلم میخواستند.
آن روزها شکل و شمایل پنجره همانی بود که در قلب خودم حسش میکردم. تابستان، در فاصلهی دوماههی پیش از شروع، یک عالمه عکس پنجره جمع کرده بودم و ریخته بودم در یک پوشه که هنوز دارمش. پنجرههای چوبی روستا، شیشهرنگیهای قدیمی، پنجرههای با طاقچه و گلدان، پنجرههای باز و بسته. اما یک آن تصویری سر راهم آمد که همانی که میخواستم بود. لازم نیست عکس یک پنجره نشان بدهی. اجازه بده حضور پنجره حس شود. زمینهای تاریک، خاموش، شب، شب است و چهرهی میهن سیاهه. نوری یک طرف تصویر در حصار قابی روشن بود. از داخل اتاقی شاید. اتاق را نمیدیدیم، تنها نور بود آرامگرفته در پنجرهاش. و عکس را از نیمه بریده بودم. انگار روشنایی تا بینهایت بالا ادامه داشت. زمینه راهراه رنگهای گرمی بود. از الگوهای تکرارشوندهی قالبهای عرفان پیدایش کرده بودم. این همهی چیزی بود که بلد بودم و دوستش داشتم، دوستش داشتم، که خود من بودم.
هنوز در رفتوآمدهای راهروی 2118 بودم. زمزمهخوان روزهای برفیاش پشت آن پنجرههای بزرگ سرتاسری. کولهبار کتابها همیشه همراهم، برای فاصلهی بین کلاسها، قبل از آمدن استاد که همه جمع میشدیم در آتلیهی 2113 به بستن شیتهای لحظه آخری و در میان صدای خرتخرت بریدن فوم و بوی عجیب چسبها، با ضرب موسیقیای که یکی از پسرها میگذاشت و صدایش را میبرد بالا، غرق میشدم در دستور زبان.
کلمه به من میگفت که هرچیز جایی دارد و اگر بتوانی هر جزء را در جای درست بنشانی، آنگاه زمان، فضا و احساسات، بود و نبود همه در اسارت تو خواهد بود. کلمه برایم از ارتباط گفت. پیوندهایی که کلام را میآفریند. به من گفت که اکثر واجها مثل نقطهای روی یک صفحهاند. اثری کوچک و ساکت و شش برادر و خواهر هستند از پریان که اگر نام آنها را بدانی و صدایشان بزنی، به خدمت تو میآیند، واجهای صامت را به دوش میگیرند و روی صفحات میدوند و رد حرکتشان خطوطی میشود که به هم میرسند و از هم میگذرند و واجهای صامت را به هم میدوزند. ااا، اووو، ایییی و خواهران بالدارشان َ ِ ُ پریهای آوازهخوان پرجنبوجوش که به نقطهها صدا و حرکت میدهند اما هرگز نمیتوانند کنار هم باشند که پریان در ازخودراضیبودن همتا ندارند. به هم که برسند، چنان دعوایی راه میاندازند که گوش کلمات را کر کند. به خاطر همین، اگر خواستی دوتا مصوت را کنار هم بنشانی، باید یک صامت میانجی بینشان بیاوری. و در هردستت فقط باید یک پری را نگه داری. این به او حس یگانگی و احترام میدهد. وقتی کلمات را بخش میکنی، یادت باشد. هرهجا فقط خانهی یک پریست و همسایگی آنها کنار هم واژهها را میسازد. بعضی از آنها معنا دارند، بعضیهایشان نه. کلمات یکسان بودند، معنا را تو به آنها دادهای. معنا، تجربهی تو بود از دنیا. آنچه که دریافت کرده بودی را حلاجی کردی و هر دانه را در بطن یک واژه گذاشتی. اما بعد، واژهها سرگذشت خودشان را پیمودند. جان گرفتند و زندگی کردند و برای خود هویتی دستوپا کردند. ریشه دادند و شاخوبرگ کشیدند.
حیران کلمات بودم. هرچه داشتم، هرچه گذرانده بودم رها کردم و چشمبسته آوارهی دشت و بیابانها شدم به دنبال کلمات. آرزویی در دل من شکل گرفت، پیش از آنکه به بندگی برسم پیش روی آبشار سیاهتاش. چه میدانستم؟ هیچچیز نمیدانستم. رفتم ایستادم جلوی دبیر تحریریهی چلچلراغ، دفترم را دادم دستش و نگاهش را، حرفهایش را به جان خریدم. نوشتم، به مشقت نوشتم، میدانستم که چهقدر ضعیف است و وقتی همان را از من پذیرفتند و چیزی نگفتند، به جانم خریدم. تابستان را تا پارکوی رفتم و آمدم، از سربالایی کوچهی تورج رفتم بالا. در راهپلهی بین طبقات چهارم و پنجم، خسته و غمگین نشستم و نهار خوردم. یاد گرفتم چه بلد نیستم. یاد گرفتم چهچیزی نمیخواهم.
چه میخواستم؟ نوشتم. خودم را مجبور کردم. طولانی بنویس و روزانه بنویس. از میان آنها خودت را پیدا کن. نوشتن و یافتن، نه به قصد موضوع و پیامی. سعی کردم آن چیزها را که در نوشتن خودم را پشتشان قایم میکنم، صداهای غریبی که درهم میآمیزند و نوشته را گوشخراش میکنند، حذف کنم. در صفحات خلوتتر با آنچه که از خودم داشتم تنها ماندم. با یک پرسش همیشگی دستوری. تکلیفت را با نوشتن مشخص کن. از آن چه میخواهی؟ میدانستم که چه نمیخواهم. نمیخواهم در خدمت دیگران باشم. در خدمت اتفاقات جاری، حوادث اجتماعی. نمیخواهم دنبالهروی حوادث باشم. تبلیغنویس نیستم، دنبال پیامابلاغکردن نبودم، از فیلم و کتاب و سینما نوشتن، سینهسپرکردن و پرچمدار اعتقادی بودن. هرکدام از اینها شاید وقتی دیگر، اما حالا میخواستم از خودم بنویسم، از ارتباطم با جهان و دریافتی که از آن دارم. Impression soleil levant.
شروع دورانی بود از موسیقی گوشکردن، بیشتر ساکتبودن، بیشتر نگاهکردن، نقاشیدیدن، رقص تماشاکردن، نگاهکردن به شهر، مردم، خیابانها. مناجات بود. حواسم زنده میشدند. یاد میگرفتم چهطور گوش کنم، چگونه ببینم، به قدمهایم فکر کنم و عبور هرچیز کوچکی را ساده نشمارم. زندگی خودش را معنا میکرد. جهان از خودش حرف میزد. محرم شدم به رازهای طبیعت. شروع کردم تکهتکه نوشتن. کلمه کردن چیزهایی که در لحظه حس میکردم. کلمات را بلد نبودم. مثل تکههای پازل، برمیداشتم میگذاشتم کنار دانهدانهی احساساتم از یک لحظه و میسنجیدم که طعم و رنگ و بویشان به هم میخورد یا نه؟ گاهی از خودم کلمه میساختم. گاهی تمام کتابخانه را به هم میریختم به دنبال کلمهای که روزی، جایی خوانده بودم و یادم نمیآمد کجا. گاهی وسواسی میشدم و دوباره کتابها را از اول میخواندم و همیشه کنار دستم لغتنامه داشتم. نوشتن سهخط ناقابل ممکن بود چهل دقیقه، یک ساعت یا چند روز از من زمان بگیرد ولی من در زندگیام هیچچیز باارزشتری نداشتم که زمانم را نثارش کنم. کمکم بخشیدن خودم را یاد گرفتم و گذشتن را. یاد گرفتم در نوشتههایم به دنبال توجیه و توضیح خودم نباشم. پاییز آن سال موهبتی دیگر نصیبم شد. میگویند کسبوکار کلمه کتابهاست اما فکر میکنم زبان آن نیست که ترتیبش ببینند. زبان آنیست که گویشور به کار میگیرد. من به مدرسه رفتم. بچهها زبانآوران من شدند.
12/آبان/96، وهلهی روبهروشدن با خود. وقتی که دیگر میتوانستم با خودم صحبت کنم بیاینکه برایم محو و مبهم باشد. میدانستم که هستم، چه میخواهم و با خودم دربارهاش به گفتوگو مینشستم. نشسته بودم روی تختم در اتاق کوچک مهمانخانهای در اصفهان. هوا سرد بود.
هفتهی آخر آذر، غمی آمد و پیامی برای من فرستاد. تصویر پرسپکتیوی از پنجرهای کهنه که رنگهایش ریخته و شسته شده بود. شره کرده بود از پنجره پایین. لبهی آن غمی نوشته بود: پنجره میچکد_ طوری پراکندهایم در جهان که جز کلمات هیچچیز نداریم. لحظهی شگفتی بود. تا پیش از آن وبلاگ برایم نمایش نوشتهها در معرض عموم بود. حالا حضور دیگری را دیدم. چشمهایم باز شد به کامنتهایی که صداهای کاملکنندهی متن میشدند. گاهی رنگ نوشته را عوض میکردند. گاهی همصدایش میشدند یا مخالفخوانی میکردند. شعرهایی که کامنت میگذاشتند و چهقدر دوستشان داشتم. موسیقیهایی که ردوبدل میشد، صحبتهای خصوصی که شکل میگرفت، گاهی که راه باز میکرد در وبلاگهای دیگر، پای پست دیگران، یا وقتی برایم از چیزی تعریف میکردند و با کلمههای خودم حرف میزدند. پیش چشمم بود. پنجره که خوانده میشد، توی ذهنها جا میگرفت، پیرامونش دریافتی شکل میگرفت رنگ همان ذهنی که خانهاش بود و یکیشان نمودار شد، شد آن تصویر دوستداشتنی هدر، دوسال سردر پنجره.
پنجره دفترچهی شخصی نیست، پنجره مکالمه است. تجربهی شخصی من است از جهان که خواسته و ناخواسته با شما شریک میشوم. برای همین سعی میکنم که هرپستی در اینجا، سهمی تنها برای خود من داشته باشد، سهمی برای او که آشناتر است و بخشی برای هرکسی که گذرش به این قاب میافتد. سعی میکنم هرکدام ما جایی در این متنها خودمان را پیدا کنیم و با آن وارد مکالمه بشویم و میدانم بخش بزرگی از این روند در طی زمان و در سکوت طی میشود. من سکوتها را هم میشمارم و برایم عزیزند. همانگونه که ارتباط خودم با وبلاگهای دیگر است و تقریبا مشابه همان تجربهایست که با کتابها داریم. پنجره مال من نیست، پنجره مثل هر متن دیگر است. جهانیست که ما با هم میسازیم. هرکس یکشکل، هردفعه یکجور.
آن روزها که گفته بودم کامنتها را نمیخوانم (بعد زده بودم زیرش و تکتکشان را خوانده بودم ولی ناتوانتر از آن بودم که یک مکالمه را شکل بدهم،) رامین پیام داد و برایم چیزی فرستاد. هدیهای بیهمتا، درخشان، زیبا از دریافت یکتای خود او از پنجره. مسحور شدم. باز مفتون شدم. از اینکه میبینم تلاشهایم دوست داشته میشود، آسمانها را میپیمایم. این جهانیست که زندگیکردنش را دوست دارم. دستانتان را به من بدهید اگر که دوستانیم ما.»
*تو با چراغ دل خویش آمدی بربام
ستارهها به سلام تو آمدند، سلام.
درباره این سایت