به‌خاطر آن صبح روشن که نور در کوچه می‌پاشد و لنگه کفش کتانی آویزان از سیم برق در نسیم تاب می‌خورد. به‌خاطر گربه‌ی کوچک پشمالویی که خمیازه‌کشان سرکوچه به انتظار من می‌ایستد. برای چنارهای بلند خیابان که با خم‌کردن شاخه‌هایشان به‌هم سلام می‌کنند. برای گنجشک‌های خاله‌زنک جلوی صف نانوایی. به محله‌ی قدیمی ما و خانه‌های پرقصه‌اش، به روضه‌های خانگی و پیرزن‌های خمیده و قاب عکس بچه‌های دور از خانه و رفته‌ و نیامده‌شان. برای مادرم، برای برادر کوچکم. برای پولک‌های لباس مام‌بزرگ وقتی در چرت بعداز‌ظهری‌اش زیر آفتاب می‌درخشند. برای خاطره‌ی انگشت‌هایش در ذهن گره‌های قالی. برای یاکریم‌هایی که مهمان خانه‌اش می‌شوند. برای گل‌های ریز چادرم و آن لحظه‌های کوچک پرمهر که سر می‌گذارم کنار مهر و برایت زمزمه می‌کنم. برای سنگفرشی که ما را به‌هم می‌رساند. برای پدرم که اسم کوچک ستاره‌ها را یادم می‌داد. برای لحظه‌ی تماشای چشم‌هایش. نه به‌خاطر من که گناهکار بوده‌ام، به‌خاطر بچه‌هایی که با آسمان خاطره ندارند. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها