دارم برای خواب میمیرم. همه ذرات تنم از من متنفرند، به جز دستها که مرتب میشویم و کرم میزنم. دانشکدهی معماری چیزهای زیادی به من یاد داد که یکی مراقبت از دستها بود. دستها آن خالقانی بودند که به فکرها تجسم میبخشیدند. ما را متوجه وجودشان کردند. به تماشایشان نشستیم و یاد گرفتیم چهطور از آنها استفاده کنیم. دستهایمان را تربیت کردیم برای آفریدن. دانشکدهی ادبیات چیزی یاد من نداد. مرا هل داد در انبار کتابها و گفت بچر، بریز توی سرت. من هیچوقت چشمهایم را نفهمیدم. خواندنی زیاد بود و هرچه پیش میرفتی، تهش نمیرسید. ما را برای ادبیات تربیت نکردند. خودشان هم نمیدانستند چهطور باید بود. من میدانستم چهطور باید باشم. عشق من را آورده بود. ما با هم به گفتوگو مینشستیم. من از زندگی زخمهایی خورده بودم که به دنبال مرهم هفت کوه و دریا پیمودم و ادبیات بود که جوابها را میدانست. من نمیخواستم تمامش را بخوانم. ادبیات اینطوری کار نمیکند. او پیر فرزانهی نشسته بر قلهی قاف است. باید کوه را بالا بکشی، مقابلش زانو بزنی و طلب کنی تا بدهد. تا به حال نشده حاجتم را نگیرم. همیشه بوده کسی در پیچوخم تاریخ که رنج قرن چهاردهمی مرا به جانش داشته. خطی نوشته، چیزی سروده، قصهای گفته و صدایش از دل زمان رسیده به من و جانم را آرام کرده. آرامش شناخت. حسهای غریبه و مبهم درون آدم میجوشند. تجربههای تازهای که کلمه برای آنها نداری. وقتی نمیتوانی بگویی، نمیتوانی بفهمی. کلمه روشنایی است. وقتی از دل متنهای هزارساله، حرفی میشنوی از جنس همان تجربه، تازه از تاریکی بیرون میآید. واقعی میشود، باورش میکنی. تجربهی دیگری آن را اثبات میکند، شرح و بسط میدهد. خواندنش تو را به تو میشناساند. به تو کلمه میدهد که بتوانی به آن فکر کنی. جمله میدهد تا مختصاتش را بشناسی و متن که با آن وارد گفتوگو شوی. ادبیات سرگرمی نیست، هنر راه فرار نیست. اینها لمس زندگیاند و کسی که بهرهای از آنها ندارد، دستهایش، چشمهایش، ذهنش برای زندگی تربیت نشده.
درباره این سایت