یک‌جا سهراب میانه‌ی جنگ به خشم از جهان روشنایی ببرد». این منم. اگر در دنیای فراواقعی کمتر کسل‌کننده‌ای زندگی می‌کردیم، می‌دیدید که چشمانم در حدقه برمی‌گشت، موهایم در هوا سیخ می‌شد، چراغ‌ها روشن و خاموش می‌شدند، آسمان را صاعقه می‌ترکاند و درختان پهن‌پیکر از گذر وهم‌انگیز طوفان می‌لرزیدند. روز رخت برمی‌بست و خورشید خاموش می‌شد و روشنایی از یاد جهان می‌رفت. 

من می‌توانستم جهان را نابود کنم. یک چوبدستی اگر دستم بود یا یکی از سنگ‌های ابدیت. همیشه می‌دانستم که من نمی‌توانم قهرمانی باشم که از حلقه محافظت می‌کند. جان‌پیچ‌ها راحت مرا تسخیر می‌کنند. خشم شعله‌ی کوچکی‌ست که با دمیدن باد جهان را آتش می‌زند. حالا البته نهایت کاری که من می‌توانم بکنم این است که به جان مام‌بزرگم غر بزنم که آن را هم نتوانستم، فقط در کابینت را کوبیدم و آمدم توی اتاق، با بالاترین صدا یک‌شنبه‌ی غم‌انگیز» گوش می‌دهم که آهنگ رسمی وقت‌های عصبانیتم است. اگر جهان انقدر کسل‌کننده نمی‌شد. از تمامتان مجسمه‌های یخی درست می‌کردم و زمین را در زمستان ابدی محبوس و خودم می‌رفتم بندرعباس تا ابد در ساحل خورشید می‌ماندم. 

چرا انقدر خشم دارم؟ هراتفاقی که پیش می‌آید، خودم را آماده می‌کنم که به بدترین شکل بگذرد اما هیچ‌وقت آن‌قدر که فکر می‌کنم بد نیست. می‌توانم از پسش بربیایم و خودم را کنترل کنم. در برابر لحظه‌های هجوم احساسات آرام بمانم، به فکر بقیه باشم، حداقل چیزهای قشنگ را ببینم و سعی کنم از آن‌ها نیرو بگیرم برای استوارماندن و ازسرگذراندن. به خودم افتخار هم می‌کنم. همیشه می‌توانم آرام بمانم و راه بهتری پیدا کنم. آاخخغ. از خودم متنفرم. وقتی یک‌چیزی که باید اتفاق بیفتد (که درواقع همان‌چیزی است که ما می‌خواهیم،) از شدن امتناع می‌کند، خشم یکی از واکنش‌های طبیعی به آن است. خشم یک بخش حل‌شدنی دارد و اگر نمی‌شود حلش کرد، کنارآمدنی. اما یک‌بخش هیجانی هم دارد که وقتی کوچک است، با یک فصل سریال‌دیدن یا یک‌جعبه نان‌خامه‌ای خوردن رفع و رجوعش می‌کنیم. اکثر تمرین‌های پنگوئن هم راه‌هایی برای حواس‌پرتی و فروکش‌کردن‌های لحظه‌ای‌ست. (پنگوئن یک اپلیکیشن است که وقتی اضطراب دارم کمکم می‌کند.) اما وقتی سلسله‌ای از نشدن‌های حل‌نشدنی سرراهت نشسته‌اند که غیرقابل حل بودنشان هیجانات خشم‌آلود را تشدید می‌کند، حواس‌پرتی‌ها فقط لحظه‌ی انفجار را عقب می‌اندازند. و مشت‌های غضب‌آلود من حالا می‌گویند تا جایی از این جهان را خرد و خمیر نکنند، آرام نمی‌گیرند. و از خودم می‌ترسم. از آسیب‌زدن به دیگران می‌ترسم و یک گوشه در تنهایی می‌مانم که آسیبی به کسی نزنم که گرچه صدای فریادکشی ندارم و نه محض رضای خدا چوبدستی یاس کبود، گزیدن با کلمات را بلدم. خشم، خشم از دیواره‌های درونم رفته بالا، تمام وجودم را غصب کرده. خشم از حوادث، خشم این‌که برایش هیچ‌کاری نمی‌توانم بکنم. خشم از خودم که کاری که از دستم برمی‌آید را نمی‌کنم، حتی اگر کمک مستقیمی نیست. خشم از دنیا که این همه بلا سرمان می‌آورد. خشم از آدم‌ها که همچین دنیایی برای ما ساخته‌اند. خشم از اطرافیانم که وقتی دوان‌دوان فرار می‌کنم و حرفی نمی‌زنم کنارم نمی‌مانند. خشم از این‌که وقتی می‌مانم و حرف می‌زنم مرا نمی‌فهمند. خشم از این‌که شیوه‌ی دنیای ما جزیره‌های تنها نباید باشد و حالا هرکس تک‌تک در بحران‌هایش فرومی‌رود. 

ورزش می‌تواند راه خوبی برای بروز و تخلیه‌ی این هیجان باشد. نوشتن هم. گرچه، ورزش یک حرکت خوب است، با انجام‌دادنش کار خوبی می‌کنی و حالت خوب می‌شود. من بیشتر دلم می‌خواهد قلب دنیا را بشکنم و خنجری در سینه‌ی خودم فروکنم. شاید بتوانم احساسم را به ورزش عوض کنم. انگار هروقت که من تمرین‌هایم را انجام می‌دهم، دنیا آهی از افسوس می‌کشد. درباره‌ی نوشتن همین حالا هم این‌طور فکر می‌کنم. 

بچه که بودم صمد می‌خواندم. همه می‌گویند داستان‌های صمد خشن است، تأثیر بدی روی بچه‌ها دارد. من آرام‌ترین بچه‌ی دنیا بودم و هنوز هم. خشونت داستان‌های صمد، طغیان مقابل بدی‌های دنیای واقعی بود. صمد تعریف می‌کرد دنیا چه‌قدر زشت است، بعد می‌ایستاد جلوی آن‌ها. آدم‌ها دوست ندارند بچه‌ها درگیر دنیای واقعی بشوند و صمد رفت و توی ارس غرق شد. اما بچه‌ها افسانه می‌خوانند و قهرمان در راه رسیدن به دختر نارنج و ترنج غول‌ها را از پا درمی‌آورد و شکم گرگ‌ها را می‌درد و پر از سنگ می‌کند و پرتشان می‌کند توی رودخانه. در فانتزی‌ها دنیایش را می‌برد به جهان سپرمدافع‌ها و ققنوس‌ها، دیوانه‌ساز و باسیلیسک را از بین می‌برد. بتلهایم می‌گوید کودک که در مواجهه با جهان ناتوان است، در تجربه‌ی جهان افسانه خشمش را خالی می‌کند. جهان افسانه جایی‌ست که می‌توانیم در خیالاتمان آن را با دنیایمان همانند کنیم و درحالی‌که فشارهای روی ضمیرناخودآگاه‌مان کمتر می‌شوند، روشن‌تر خودمان را ببینیم، بی‌این‌که بترسیم از خوار شمرده‌شدن تنش‌هایی که تجربه می‌کنیم. همراه قهرمان شویم، در قالب قهرمان جای بگیریم و با احساساتمان ساده‌تر و روشن‌تر و در امنیت روبه‌رو شویم. البته متخصصان حوزه‌ی کودک نقدهای زیادی به این دیدگاه دارند و در بازنویسی، افسانه‌ها را عوض می‌کنند. ولی من درباره‌ی خودمان حرف می‌زنم. برای ما جواب می‌دهد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها