مثل ماهی از دست خودم فرار می‌کنم توی حوض نقاشی قایم می‌شوم. مسئله گم‌شدن است. این‌که چرا، برایش حدس‌هایی دارم مثل این‌که وقتی دردهایی دارم که از تحملم بیشتر است، خودم را در پستو حبس می‌کنم و غرق می‌شوم در مشغولیت‌های دنیای بیرون تا اوضاع آرام‌تر بشود و بیرون بیایم و از نو نسبتم را با اوضاع جهان بسنجم. من روی بازی نسبت به جهان ندارم. به حرکت محتاجم و نسبت به تغییر منعطف ولی نه مثل ماهی‌سیاه دلیر که درخود‌فرورفته و محتاطم. به هرچیز تازه آرام نزدیک می‌شوم، نور و سایه‌ها را زیر نظر می‌گیرم، منتظر می‌مانم و تماشا می‌کنم، می‌شنوم و منتظر فرصتی می‌شوم که بتوانم در امنیت موقعیت تازه را تجربه کنم. باز فاصله می‌گیرم، فکر می‌کنم و منتظر تجربه‌های مجدد می‌مانم. من به حرکت معتقدم و منعطف برای تغییر. خوب گوش می‌کنم و تکان‌های جهان اطرافم را می‌فهمم. هرروز سر راهم چیزی هست که من را آدم دیگری بکند. 

زندگی اما همیشه امان نمی‌دهد. در راه ماهی‌کوچولوها سقوط از آبشارهای بلند هست و ماهیگیر و مرغ ماهی‌خوار. تغییرات گاهی عمیق‌ترین قسمت‌های وجود آدمی را دست‌کاری می‌کنند اما فرصت بازیابی نمی‌دهند. مشت‌هایش را پشت هم می‌کوبد و فرصت بازایستادن نمی‌دهد. من همیشه به زندگی آرام فکر کرده‌ام، خانه‌ای و زمین کوچکی و یک‌مشت بذر، همیشه اما در طوفان زیسته‌ام. 

احساس می‌کنم آسیب دیده‌ام و نوشتن در این‌باره، گفتن و درباره‌ی آن فکرکردن، قدم‌های خوبی‌ست که آرام‌آرام در این یک‌ماهه برداشته‌ام. چراکه تمام یک‌سال گذشته دوان‌دوان فرار کرده‌ام و گفته‌ام چیزی نیست، تموم می‌شه، همه‌چی دوباره برمی‌گرده. اضطراب دوباره برگشته. برای هرکس شکل متفاوتی دارد، برای من در کنارآمدن با خودم است نه در ارتباط با جهان. اضطراب ریشه می‌دواند در برداشتم، تصوراتم، توهماتم درباره‌ی خودم و به من که در هجمه‌ی تغییرات سریع و ناهمگون جان می‌کنم سازگار بشوم و خودم را پیدا کنم، حمله می‌کند. کارهای روزانه را سامان‌دادن، طبق برنامه‌ها پیش‌رفتن و مطالعه‌کردن، کارکردن، صحبت‌کردن، کنار دیگران‌بودن قابل کنترل است ولی وقتی با خودم تنها می‌مانم و باید بنویسم و به بودن فکر کنم و مناجات کنم، دعا بخوانم، از خودم بخواهم اوضاع را درست کند، حمله‌های اضطراب با نفس‌تنگه، لرزیدن، حس خفگی و تپش قلب می‌آید سراغم. و همه‌چیز را رها می‌کنم. روبه‌رو شدن و حل‌کردن این عقده را مدام به عقب می‌اندازم و می‌دانم سخت‌تر می‌شود. می‌دانم اگر بتوانم از پسش بربیایم، بتوانم دوباره خودم را پیدا کنم، همه‌چیز درست می‌شود. قوی می‌شوم، می‌توانم به خودم تکیه کنم و به گفت‌وگو با طبیعت جهان بروم. خودم را بشناسم و از او بخواهم من را به خودش راه بدهد. می‌توانم بهترین حاصل را از او بگیرم. من از خاکستر بلندشدن را بلدم ولی می‌ترسم چیزی را که ساخته‌ام به آتش بکشم. 

نوشتنش خیلی اذیتم می‌کند اما باید انجامش بدهم. می‌دانم تنها راهش همین است. تلاش در نوشتن می‌تواند قرین کندوکاو در درون بشود. باید خودم را پیدا کنم. او شاید بتواند دوباره دنیا را قوی کند. 

عذاب می‌کشم. راه‌هایی یاد گرفته‌ام برای کنترل این لحظه‌ها ولی گاهی موم‌کردن خودم به تحت درمان آن‌ها قرارگرفتن خودش اضطراب‌آور است و تحمل این‌که نازیبا بنویسم، بدون فکر، بدون این‌که مطمئن باشم به خوب‌نوشتنم. متن اما شکل زمانه‌ی خودش را می‌گیرد. در زمانه‌ی بمباران مصیبت، مجال دغدغه‌ی عالی‌نوشتن نیست. فقط قلم را باید سپر کرد و ایستاد برای دفاع. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها