کارهای روزانهام را به حداقل رساندهام. از اول تعطیلیها سعی کردم خودم را گرفتار تنبلی نکنم. ساعتهای کارکردنم را در روز ثابت نگه داشتم. گرچه چندین کتاب را نصفه رها کردم و نوشته و پژوهش و پروژه را، ولی بهم این حس را میداد که تمام تلاش خودم را میکنم و حداقل کارها را تا یکجاهایی جلو میبرم. از آن جهت خوب بود اما این جایی از سال است که من بعد زمستان به خراسان میروم و کنار خانوادهام آرام میگیرم، در بهار با بابا قدم میزنم، گوشهی گوهرشاد به تماشای آدمها مینشینم و نگرانیهایم را، گذراندههایم را به آن خانه و صاحبش میسپارم. حالا از آن تخلیه و همدلی محرومم ولی فرصت استراحت را نباید از خودم بگیرم. همهی کارها را کنار گذاشتهام. بیشتر با خودم خلوت میکنم. برای کارهای روزانه وقت و دقت بیشتری صرف میکنم. با محبت چای دم میکنم. وقت بیشتری با مامبزرگ میگذرانم. جنگا بازی میکنیم و مرا میبرد. بعدازظهرها که نور قشنگ بهار سرتاسر حیاط دامن پهن کرده، کنار بخاری دراز میکشیم و استراحت میکنیم. در سکوت کتاب میخوانم. از پشت پنجره باران را تماشا میکنم. بیشتر شعر میخوانم، بیشتر با خودم زمزمه میکنم. بیشتر وقتها گوشهای مینشینم و فقط فکر میکنم. جریان نور و رنگها را اطرافم حس میکنم. رد زندگی را در دور و اطرافم دنبال میگیرم. میگذارم فکرها توی سرم چرخ بزنند. بهشان شکل میدهم، رنگ و بو میدهم. معلقشان میکنم پیش رویم. به تماشایشان مینشینم. به سرانگشت بازیشان میدهم. بیعجله مینویسم. میگذارم قبل از نوشتن و ثابتشدن در کلمهها در ذهنم قوام بگیرند. با آنها وقت میگذرانم، خاطره میگویم. از دست نمیدهمشان. گاهی که همهچیز گنگ میشود، وقتی نمیتوانم تودهی بیشکل افکار را از هم باز کنم، با دوستانم حرف میزنم. با دوستم که مثل مارجوری در این ماجرا حمایتگر من است. و در جریان گفتوگو، با سؤالها، حرفشنیدن و اصلاحها، کمکم به درک میرسم، جلو میروم، برایم روشن میشود. و قصه که مرا درمان میکند. بعد از یک ماه، این اولینبار است که یکروز کامل را بدون اضطراب میگذرانم. الهی شکر :)
درباره این سایت