قبلها تنها که میماندم در خانه، برایم آغاز لحظههای درخشان تکی با خودم بود. بیشترش را کتاب میخواندم. چای میگذاشتم، مینشستم در بالکن بارانی، کف دستم را میچسباندم به گرمای لیوان و باران میخورد به شانههایم، به صفحات کتاب روی پایم و کاغذها چین میخورد و من که عاشق کتابهایم بودم، فکر میکردم میارزد. هیچلحظهای دیگر شبیه این اوقات نمیشود. امشب که ایستاده بودم در آشپزخانهی تنگ آپارتمان، فکر کردم بالأخره تنهایی. میخواهی با آن چهکار کنی؟ اگر اگر پرسه نزنی بیهوده در یکتکه جای محصور این گوشی؟ میخواهی کمی با خودت فقط تنها بمانی؟ میخواهی با آن چهکار کنی؟ خسته،بینهایت خستگی، تمام جانم را گرفته که هیچ اصلاً بدون اینکه هنوز سراغ فکرکردن بروم، از من خواست که بخواب. خانه خنک است و ساکت و تاریک. تا صداهای دیگر بلند نشده، یکگوشه بخواب. بسیار غمگین شدم. نشستم گوشهی آشپزخانه، خستگیهایم را جمع کردم، دست کشیدم به سرشان، لبخند عذرخواهانهای زدم و با نگاهی ناچار فکر کردم من باید برای تو بنویسم.
باید که نه، شبوروزهایی را از پی هم بدون حرفزدن با تو تجربه کردهام، بدون حسکردن نگاهت، بیخبر از بودنت. رضا نساجی امروز نوشته بود اولین اثر ترک شریعت آن است که انسان از قید زمان بیرون میآید. از قید زمان الهی بیرون میآید و زمان برایش انسانی میشود.وقتی مجبور نباشی خدمت کنی - برای دولت یا خدا، فرقی نمیکند - آزاد میشوی و میتوانی زمانت را صرف همان کاری کنی که خودت دوست داری. میتوانی صبح زود برای نماز بیدار نشوی و تا هر وقت دلت میخواهد بخوابی. ظهر و عصر، مغرب و شام نماز نخوانی و هر کاری دلت خواست بکنی. خدا در زمانهای دقیق یا در بازههای مشخص به انتظار خدمت در کمین تو نشسته بود و حالا دیگر نه.»
لینک. من این روزها را تجربه کردهام. کاش برای تو بنویسم. یک لحظهی دیگر از آن روزها نمیخواهم برگردد. چشمهایم به سوزش افتاده، خواهش میکنم تحمل کند، ای کاش بتوانم بنویسم. نمیدانم اگر خوابم ببرد فردا بیدار خواهم شد؟ و اگر بیدار شوم صبح چهطور آدمی خواهم بود؟ من میخواهم زمانهایم را تو ترتیب بدهی. میخواهم هروقت تو گفتی بیدار بشوم، هروقت تو گفتی غذا بخورم و هروقت تو خواستی خوابم ببرد. من میخواهم آن کاری را بکنم که تو دوست داری. زمانم الهی بشود، خورد و خوراکم الهی بشود، گفتوشنودم. همین که تصمیم بگیری دیگر نماز نخوانی و روزه نگیری، خدا از تقویم و ساعت زمینیها بیرون میآید و برمیگردد به آسمان. خدا دیگر ساعات پنجگانهی نماز، نمازهای جمعه و روزههای رمضان نیست. از زمانِ نزدیک بیرون میشود و به مکانِ دور میرود. قلمرو تو از خدا خالی میشود و خیالت از بابت وجدان سنگر گرفته در زمان آسوده.» من میخواهم دست بکشم، میخواهم قلمرو من قلمرو تو باشد. میخواهم برای تو بنویسم.
قبل از پیش برداشتن هرقدمی نام تو را به سلام میفرستم. دعا میکنم که به بودنم، به نفسهایم، به تلاشم، به روزه و روزهایم برکت بدهی. مثل یک درویش مصطفا که قدم از قدم برنمیدارد مگر به ذکر یا علی مددی. من اگر سستم، اگر سوسویی در کهکشان بیکرانهی تو نمیشوم، میدانم برای تو خیالی نیست. فقط میخواهم بایستم در محضر تو، با تهماندهی جانی که همین روزها درمیآید، به حضور پاکت بگویم اینجا بمان. هرچه هم که پیش آمد، تو پیش من بمان. قول بده که هیچوقت من را در تنهایی نگذاری.
درباره این سایت