این آن چیزی نبود که میخواستم اولینشب ماه مبارک بنویسم. اما اینکه هنوز فکر میکنم به چیزهایی که میخواستهام، به خندهام میاندازد. به تصوری از روال روزها رسیدهام و آماده برای اینکه از لحظههایی که پیش پایم میرسد استفاده کنم. احوال اما؛ طوفانهای درونی میآیند گاهبهگاه و به همم میریزند. هم دلم میخواهد روبهرویش بنشینم و در آرامی واکاویاش کنم، هم فقط میخواهم چند ساعتی در تاریکی و سکوت بمانم. پلک چشمم میپرد. ریههایم سنگین است و هوا خیلی گرم شده. کلافه و عصبیام و زبانبسته برای اینکه اجازه ندهم غلبه کند و همهچیز به اختیار خشم و ترسم دربیاید. من میترسم. امروز ترسیدهام و خسته شدهام از اینکه بخواهم درستش کنم و قوتم را جمع کنم برای آینده. بیا در تاریکی مرا در آغوش بگیر و آرامم کن. آرام چیزی بخوان تا فکرم از هرچه دیگر پاک بشود و بخوابم. ماههاست که شبی آرام نخوابیدهام.
درباره این سایت