خانه که بودم، شبها زود سر میرسید. خانه حوالی ساعت ده دیگر خاموش میشد. نه اینکه همه بخوابند، هرکدام به گوشهی تاریک خودمان میخزیدیم و شبمان را قسمت میکردیم با خیالی، شعری، زمزمهای. کسی کاری به کسی نداشت. در خلوت شبانهی خود خوش بودیم و با تنهاییمان وقت میگذراندیم. آن موقع بود که من آرام میگرفتم. خانوادهمان پرجمعیت بود اما خانهی کوچکمان ساکت میشد. مجالی بود که همه برگردند به خودشان. در جایی از این جهان که خاص آنهاست، قرار بگیرند. بعد صدای زمزمهی ساکت پایی بر فرش میآمد. مامان آرام میرفت آشپزخانه، چراغ هود را روشن میکرد، چای دم میکرد و مینشست پشت میز، کتابی میخواند یا روی کاغذپوستی طرحی میکشید و یا در سررسیدش چیزی مینوشت. صدای سوت کتری میآمد و نور کمرنگی از لای در و بوی دستهای مامان. خیالم آسوده میشد. سررسید نوشتههایم را میبستم، پتو میکشیدم تا روی شانهام، چشم میبستم. میدانستم مامان اینجاست، بیدار است. پیش از آنکه آیة الکرسی به آخر برسد، خوابم میبرد. مدتهاست نخوابیدهام.
صدای باران میآید. فوتبال میدیدم. مثل یک قصهی کشدار بیواقعه بود. صدایش را قطع کردم. خانه تاریک بود. چهار زانو نشستم و به صدای نفسهایم گوش دادم. گلویم خسخس میکرد. همهی تخمه فلفلیهایی که سپهر جا گذاشته بود، شکسته بودم و حالا لبهایم خشک و زخمی شده بود و گلویم میسوخت. دفترچهام را هل دادم زیر نور تلویزیون و طرح یک داستانی که هیچوقت قرار نیست به سرانجام برسد، روی آن نوشتم.
صدای باران آمد. برگشتم سمت پنجره. هنوز شب بود یا روز؟ مامبزرگ از آن شب که زیر پنجره خوابم برده بود و مریض شدم، تمام در و پنجره و درز و دورزها را پوشانده بود. اتاق کوچک خانهی ما، انگار دور افتاده بود از این زمانه، در شهری که زمان را میشود نگه داشت و نوشت روی کاغذ و جلد کرد و گذاشت توی کتابخانه، به هر هوسی در حال، گذشته را پیمود یا به بیخبری روزهای آینده پناه برد. نوشتم: بارون میاد. برم خیس شم؟ نوشت: دستت رو ببر. جواب دادم: نه، با کله.
برمیگردم نگاه میکنم به پنجره. دلم میرود آن سوی پردههای سورمهای رنگ با پروانههای صورتی. آن سوی شیشهی بخارگرفته، تا صدای قدمهای باران روی پلهها، کشاندن دست خیسش روی نردهها، وصل باغچه و باران، رقص شادمانهی بید پیر همسایه. چشمهام را میبندم. میخوانم. ترسیده میخوانم. وقتی میرسد به "از قفس آزاد کن"، دیگر صدایم بیرون نمیآید. میگویم: بارون میاد. نرم بیرون؟ میگوید: برو. پرسیدن نداره.
بلند شدم، در تاریکی رفتم سمت در حیاط. دست کشیدم، بیخیال شدم. مامبزرگ چه زحمت و دقتی به خرج داده بود در جنگ با سرما. رفتم سمت پنجرهی آشپزخانه.
نشستم روی کابینت. پنجره را باز کردم. باران وزید و هوای آن جهان دیگر پر شد در ریههایم. عینکم را کناری انداختم. پریدم از پنجره بیرون.
باران تند بود و تر بود و تنم را به لرز میانداخت. رفتم لبهی ایوان، نگاه کردم به آسمان ابری. باران دانهدانه نشست روی صورتم. گفتم ای آسمان بزرگ سرخرنگ، رفیق قدیمی، آشنای تمام قصهها. قالی سرخرنگ دستباف مامبزرگ آن گوشهها بود. پهن کردم، نشستم زیر باران، تکیه دادم به نردهها، از روزهای دور برگشتم تا آن شب، تا قصههای بیسرانجام.
دم صبح، تب کردم و میلرزیدم. دکمهی یقهام را کندم و نشستم، تکیه دادم به بخاری. پوست تنم میسوخت و آرام میشدم. از پشت سرم گرما جریان گرفت و چشمهایم گرم شد و شور شد و باران شد مثل بعد از ظهرهای گرم بهار، اردیبهشت، که من نرفتهام ولی بوی بهارنارنج میپیچد در صحن شاه چراغ و نم مینشیند به گلهای چادرنماز. صدای باران میآید.
پتو پیچیدم دورم و آرامآرام رفتم تا آشپزخانه. پنجره را بخار گرفته بود. انگشت کشیدم از بالا تا پایین. تصویر آسمان واضح شد. نشستم روی کابینت. پنجره را باز کردم. باران وزید و سوز سرما پیچید در یقهام. رو گرفتم. خواستم برگردم گوشهی اتاقم، تابستان ۵۰، که ماه آخر خاله فاطی بود و مامبزرگ حسابی شکمش آمده بود بالا و باغشان انقدر انگور داده بود که. سر کج کردم سمت آسمان. آن دورها سپیده زده بود و صبح از راه میرسید. نشستم لب پنجره، پاهایم را آویزان کردم. جورابهایم خیس شد.
خدا حافظ !
و اما بعد.
داشتم میگفتم، آری من دچار آن گناه نابخشودنی، دچار آن حس قدیمی ؛ اکنون به اینجا رسیدهام: نشسته بر کنارهی تغار زندگی، کشک عشق سابیده، با تجاربی ارزنده از این بازی باخته ؛ بازنده. همین منی که ترا بی ترازوی هیچ کیفیتی سنجیده بود و دوستت داشت و دوستت داشت: به اندازهی تمام ستارههای توی آسمون؛ اکنون به اینجا رسیدهام که. بهتر است "صدایش را در نیاوری".
این نامه شاید اخرین نامهای باشد که برای به رحم اوردن دل سهمگین این روزگار سنگدل مینویسم. نامه که هیچ، تو خود قضاوت کن که "سر کیسه این دل؛ همیشه شل بوده است" و من تا کنون همه چیزم را خرج کردهام ؛ تو خود بهتر میدانی . اما یک چیز را مطمئنم نمیتوانی حدس بزنی و آن این است که : بعد از این ؛ نه " معتاد می شوم" ؛ نه خود را از "برج میلاد" پرت خواهم کرد ؛ و نه چون ستاره سوختهای در کنج عزلت اورانوس فال آرزوهای تباه شدهام را خواهم گرفت .و حتی . ومن اگر حتی بروم "سراغ نفر بعدی" ؛ و یا بروم سراغ "اتحادیه تاکسیرانی" و یا حتی بروم سراغ "اعظم خانم چرخ گوشتی" فقط و فقط "با خاطراتت زندگی خواهم کرد"
قربانت، داود
خ. نوشته، تکملهی یک نمایشنامهی قدیمی از بابا بود.
خ. دیگر نمینویسم. تا کی؟ نمیدانم. شاید تا فردا.
صبحمان را با چهارده کیلو نارنگی وسط اتاق آغاز کردیم. مامبزرگ در جواب نگاه متحیر خوابآلودهام، خندید و گفت باغ خریدهم. و در پاسخ به نگاه پرسشگر "جان من؟"ام، گفت دیشب که خاله سهیلا از گرگان برمیگشته، یک باغدار پیدا کرده که نارنگی کیلویی هشت و پانصد اینجا را میداده چهار و پانصد. سریعا با خانهی ما تماس گرفته و تیم احتکار خانهی ما (mambozorg) با شعار "جا میوهای پر است، حیاط که داریم." سفارش ۱۴ کیلو نارنگی در یک گونی سفید داده که نیمه شب وصول شد.
من قبلاها معتقد بودم نارنگی اگر میخواست در کمال خودش باشد، باید یک شکلی میبود شبیه برگ درخت با حجم بیشتر و رنگ آبی ولی بعدها به این نتیجه رسیدم که نباید در کار خدا دخالت کرد. مامبزرگ میگوید باغدارها حالا به اینها روغن میزنند و نگه میدارند برای عید. فکر میکنم ما هم باید همین کار را بکنیم و در سند چشمانداز بیست سال دیگرم ذیل قسمت کشاورزی، کنار مزرعهی خشخاش یادداشت میکنم "باغ نارنگی".
پیشنهاد خواندنی: اگر ابر چندضلعی را یادتان باشد، حتما مملی را میشناسید. حمید باقرلو در تلگرام نوشتنش را از سر گرفته.
امروز سومین روز تعطیلات بین ترم دانشگاه و مدرسه است و من بعد از سه ماه از شش و نیم صبح شنبه تا ده شب چهارشنبه بیرون از خانه بودن، بین نماز مغرب و عشاء به گریه میافتم که خدا من خالی و پوچ و بیهیچچیز، گرفتار و اسیر سرگرمیها شدهام که اگر اینها نباشد، چه باشد؟ این حفرهها پر نمیشود. خدایا نجاتم بده، نجاتم بده، نجاتم بده.
خ. پیشنهاد خواندنی : خارج از دایرهی توجه دیگران یا دنیای ایدهآل
مامبزرگ شبها قبل از خواب یک دعایی میخواند. وقتی که مسواک زدهام، کاغذ و کتابهای پخش و پلا روی تختم را منتقل کردهام روی میز تحریر و صندلیاش و آرام گرفتهام زیر لحاف گلدار بنفش که مامبزرگ مخصوص زمستانم آماده کرده و فریاد زدهام"شب به خیر مامان" که اگر از صدای بلند تلویزیون تشخیصش بدهد، جواب میدهد و سفارش میکند صبح بدون صبحانه نروم و تلویزیون را خاموش میکند، بافتنیاش را میگذارد کنار، یککم در آشپزخانه تق و توق میکند، چراغ راهرو را میکشد و کمی بعد، خانه هم تاریک میشود. چشمهایم را میبندم و گوش میدهم به زمزمهی ذکر مامبزرگ که أشهد أن لا اله الا الله دارد. پیش از آنکه خیالی به خاطرم برسد، به خواب میروم.
امشب مامبزرگ خانه نیست. با لحافم خوابیدهام سر جای او که بوی یقهی لباسش را میدهد. خانه خیلی خالی و پر از تنهایی است. ساعت پنج صبح باید بیدار شوم. خوابم نمیبرد. پر از بیقراریام.
بابا لنگ دراز عزیز،
چک مقرری ماهانه دریافت شد. از شما خیلی ممنونم. اولین کاری که باید با آن میکردم، خریدن کاموای پشمی سبز بود برای بافتن شالگردنی که مثلا قرار است مادربزرگم برایم بفرستد. او پیرزنی جدی و سختگیر است که همیشه نگران است من سرما بخورم. اسمش لوییزا است، آن را از روی اسم نویسندهی ن کوچک انتخاب کردهام. از او خواسته بودم شالگردنم آبی باشد اما او فکر میکند آبی مرا رنگپریده و بیمار نشان میدهد. رنگ زرد هم مناسب دختری به نام سیلویا است که موهای قهوهای روشن، قد بلند و کمری باریک دارد، نه من. سبز، رنگ جودی ریزه میزهی پر جنب و جوش است که در سرمای سخت زمستان به یک جوانهی کوچک امید میماند.
اما بابا، نمیدانید که چه شد. وقتی برای خرید به سمت مرکز شهر میرفتم، حراجی کتابهای دست دوم را دیدم که دخترهای فارغ التحصیل راه انداخته بودند. بابا، امیدوارم تصور نکنید دختر بیفکر و ولخرجی هستم. شما هم اگر خوب به این مسئله فکر کنید که در دنیا چهقدر چیز برای دانستن هست، درک میکنید که چهطور تا آخرین سکهام را کتاب خریدم. ماجراهای تام سایر از مارک تواین، غرور و تعصب جین آستن، بلندیهای بادگیر، نمایشنامههایی از ایبسن و شعرهای اسکار وایلد، والت ویتمن و امیلی دیکنسون. شما تا به حال از امیلی دیکنسون خواندهاید؟ بابا، اگر یکی از شعرهای او را خوانده بودید، شما هم تمام پولهایتان را خرج کتابش میکردید. شاید هم به خاطر همین چیزهاست که آقای گریگز را استخدام کردهاید. کار خوبی کردید، چون در غیر این صورت، دیگر ماشین نداشتید. مثل من که پول اتوبوس هم نداشتم و در سرما ایستاده بودم با ده جلد کتاب سنگین و فکر میکردم مادربزرگم شاید ماه بعد شالگردنم را بفرستد. به هرحال، پیری است و فراموشی!
نگران نباشید بابا. همان موقع جیمی مکبراید را دیدم. او داشت برای دیدن سالی به خوابگاه میرفت. گفت مرا هم میبرد و کمکم کرد وسایلم را در ماشین جا بدهم. مکبرایدها واقعا آدمهای مهربانی هستند. وقتی رسیدیم، سالی از من و جولیا دعوت کرد برای عصرانه همراهشان باشیم و ما در راه کافه تریا، دانشکده را به جیمی نشان دادیم.
حالا دیگر هوا سرد شده و با اینکه خیلی کم باران میبارد، بیشتر وقتها آسمان ابری و دلگیر است. درختها هنوز برگ میریزند و ما هر روز با صدای جارو کشیدن برگهای خشک بیدار میشویم. اوایل صبح، وقتی هنوز آفتاب درنیامده، هوا سوز دارد. ما یقهی پالتویمان را بالا میدهیم و میدویم تا کافه تریا، یک لیوان قهوه میگیریم و میرویم به کتابخانه. امتحانات نزدیک است و جولیا حسابی درس میخواند. او میخواهد امسال هم شاگرد اول بشود. بابا، قول میدهم درسهایم را خوب بخوانم. حالا که شما محبت و لطفتان را نصیب من کردهاید، نمیخواهم ناامیدتان کنم.
آفتاب از پنجرهی کتابخانه افتاده روی میز و جزوهی دستور زبانم و سالی از آن طرف سالن علامت میدهد که برویم برای نهار.
دوستتان دارم بابا.
دخترک کوچک شما
جودی
پ.ن. میتوانم امیدوار باشم که در تعطیلات شما را در مزرعهی لاکویلو ببینم؟
خ. به دعوت
غمی، با دعوت از
فافا،
عارفه،
محمدعلی و هرکه دلش به نوشتن است.
دعوایشان کردم. نه از آنها که داد و بیداد راه میاندازند و بچه را متهم میکنند که بیمسئولیت است و کودک و فهمش نارسیده. قدیمها یکبار امتحان کرده بودم. شبیه من نیست. جواب هم نمیدهد. از آن دعواهای مدل خودم که میروم، تکیه میدهم به نیمکت جلویی، دستهایم را مشت میکنم توی جیبم، خیره به زمین، آرام آنقدر که شبیه به زمزمه، حرف میزنم و حرف میزنم. از آنها که حواست هست دارد چه میشود؟ و رفتم، دلخور. نه با قهر و ترشرویی. با از آن ناراحتیها که من میفهمم تو دوست نداری آنطور که من میخواهم رفتار کنی و توقعش را هم ندارم. فقط به تو میگویم که این مسئله دارد مرا ناراحت میکند.
رفتم دفتر، وسایلم را جمع کردم، سالگردنم را بستم، به کلاس تجربیها سر زدم، چراغ آبخوری را خاموش کردم. پنج دقیقه مانده بود تا تعطیل شدن. در مدرسه را باز کردم. رفتم بالا به شادان کمک کنم وسایلش را بیاورد. بچهها توی راهپله ایستاده بودند. گفتم جمع و جور کردید؟ خسته نباشید. خداحافظ. گذشتم. داشتم یک بیسکوییت را به زور به شادان غالب میکردم، نگار صدایم زد. هنوز ایستاده بودند توی راهرو. عذرخواهی کردند و گفتند میدانند که احساس مسئولیت میکنم. توضیح دادم برایشان که احساس مسئولیت به یک جایی میرسد که بچهها خودشان میدانند که چه کار دارند میکنند و برایشان اهمیتی ندارد. مسئولین مدرسه و خانوادهها هم خبر دارند و آدم با خودش میگوید همه که راضیاند اینجا، من چه کارهام؟ و مینشیند و نگاه میکند و آخر ماه هم پولش را میریزند به حسابش. اما من برای چیزی که درست است زندگی میکنم، نه چیزی که هست. گفتم من پول حرام توی جیبم نمیگذارم.
دستکشهایم را دستم کردم و کلیدها را به سرایدار مدرسه دادم و پیاده به سمت مترو راه افتادم. خیابانها هنوز به خواب نرفته بودند. با خودم فکر کردم باورهای من چه نسبتی با دنیای امروز دارند؟ دارم زیادی سخت میگیرم؟ چرا هربار که میخواهم کاری را شروع کنم، چیزی پیش میآید، زیر همهشان میزند، مرا گوشهگیرتر میکند، زبانم را میبرد، مرا پس میزند، از من میخواهد بنشینم گوشهی اتاق خودم و هر فکری توی سرم هست، نوشتهای در سررسید قهوهایام بماند؟ کجا دارم اشتباه میکنم؟ کجا فرصت زندگی کردن را از خودم گرفتهام؟ چرا هربار که میرسم به آنجا که "من نمیتوانم با این شرایط کار کنم، با اعتقادات من نمیخواند"، جواب این است که"رهایش کن. برو سراغ یک کار دیگر." یا "سخت نگیر، کوتاه بیا." چرا ایستادن و فرصت دادن و تجربه و تلاش جزو راه حلها نیست؟ خدایا، کجا گیر کردهام؟ چه کار باید بکنم؟ ترس آرام آرام در من میگیرد و بزرگ میشود و دست و پایم را میبندد، سایهها روی دیوار راه میروند، چکه میکنند روی زمین، آب بالا میآید تا طبقهی داستان خارجی کتابخانه و میپاشد توی حلقم و ریههایم و ذهنم همهی توانش را میگذارد که فراموش نکند نفس کشیدن چگونه است.
مدتی بود از روی خوشدلی در قنوت نمازم میخواندم ربنا، لاتزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا. چهقدر بیمعنی بود وقتی هنوز اهدنا الصراط المستقیممان اجابت نشده. چیزی ندارم در قنوت نمازم بگویم. چیزی ندارم خارج از سررسید کهنهی قهوهایام بگویم. پوشههای لپتابم را میگردم به دنبال فیلم و سریال نادیدهای و در باتلاق بطالت فرومیروم.
به خانه رسیدم و دیدم ایستاده پای گاز و کوه سیبزمینی سرخکرده کنار دستش. شبیخونی زدم و گفتم بیا شیرینی مامبزرگ. عکس انداختم و در اینستاگرامم استوری گذاشتم:
بچهها تکتک زنگ زدند خانه. من توی تاریکی اتاق دراز کشیده بودم. میشنیدم مامبزرگ صحبت میکند: ولنتاینه مگه؟ من نفهمیدم، آره خورشید شیرینی گرفته بود. تو از کجا فهمیدی؟ بعد تکتک ازشان پرسید برای همسر یا دوستدخترشان چه خریدهاند و نظرش را در این باب که چرا ویلا ندادهند، کنار دریا ندادهند، ابراز کرد. توی تاریکی دراز کشیده بودم و به حرفهای نمکینش ریزریز میخندیدم. سر کشید توی اتاق و گفت: ولنتاینت مبارک.
آینده یک حباب کف است روی آب. هرلحظه رنگ عوض میکند و دگرگونه میشود. همسرم میگوید مجموعهی انتخابها و پیامدها. همچین ناشناخته هم نیست. میتوانی احتمال وقوعش را حساب بکنی. میگویم تا جعبه را باز نکنی نمیتوانی بفهمی گربههه زنده است یا مرده. میگوید تو از گربه وحشت داری. جعبه را باز نمیکنی. دلت هم راضی به مردنش نیست، احتمال زنده بودنش را در جعبهی بسته نگه میداری. میپرسم احتمال ازدواج با یک ریاضیدان بیچهرهی روی اعصاب چهقدر است؟ میگوید بیشتر از آنچه تصورش را میکنی. چراغها را من خاموش کنم یا تو؟
توی تاریکی با خودم فکر میکنم در تصمیم گرفتن برای آینده، آنقدرها هم ترسو نیستم. بلندپروازم. همیشه خودم را خارج از کلیشههای روند زندگی معمول آدمها تصور میکنم و اگر حالا راهی را آمدهام که خیلی از همسالانم برای ادامهی تحصیلشان انتخاب میکنند، از روی آگاهی بوده و تلاش برای یافتن پاسخ سؤالهایم. اما واقعا اینطور بوده است؟ علیرغم رویاهای متفاوت سالهای گذشته، چهطور همهی زندگیام را شبیه دیگران گذراندهام؟ سر بزنگاهها ما چهطور انتخاب میکنیم؟ سهم خودمان از ارادهی انجام چهقدر است؟
آن روز وقتی برای همکلاسیهایم از ملیتهای دیگر دربارهی اندیشهی حافظ صحبت میکردم، به فکرم رسید که من چهقدر شبیه افکار او شدهام. ناخودآگاه، بیآنکه بفهمم بسیاری از تصمیمهایم مصداق اشعار او بوده. فکر کردم تا سالیانی مردم زندگیشان را مطابق تجربیاتشان میساختند. بعد امکان نوشتن آمد و آن تجربهها را مکتوب کردند و رویاها و افکار و اعتقاداتشان را. چیزهایی که شاید در زندگی روزانهشان جای نداشت ولی حالا پایههای زندگی من شده است.
پتو را میکشم تا چانهام، فکر میکنم اگر زمانی کتابها را از روی زندگی و اندیشههایشان مینوشتند، حالا کتابها زندگی و اندیشههای ما را ساختهاند. چرا نمیگویم افکار و رویاهایشان؟ چون عقیدهای که هفتصد سال پیش در اقلیت بود، در جامعهاش پذیرفته نمیشد و نمیماند اما در قالب متن به روزگاری میرسد که پیروانش دورش حلقه میزنند و آن را بسط میدهند و جوامعشان را بر پایهی آن بنا میکنند. خوابم نمیبرد. فردا باید با پروفسور میچل صحبت کنم.
دیوارها یخ کرده. اتاق سوت و کور و تاریک و نمور است. باریکهی کمنوری از ماه بالای سر آبادی، از پنجره سرکشیده و افتاده روی دیوار. کولهام را میاندازم کناری. کلید را بالا و پایین میکنم. برق نداریم. کفشهایم را میکنم و میروم در دل سایهها. بافتنی میکشم تنم، چراغ قوهی گوشی را روشن میکنم و کتری را برمیدارم، میروم سمت منبع آب که ناامیدم میکند. با تهماندهاش وضو میگیرم و برمیگردم خسته و بوی سفر به تن مانده. رختخوابها را از کمد میکشم بیرون. لحاف و بالشم از زمین سردتر. چفت پنجره را میاندازم و پارچه میتپانم لای درزهایش. از دور نور کمرنگی نزدیک میشود. چادر میکشم سرم، پشت در بسته منتظر میشوم. صدای لخلخ کفش روی خاک، دوتا میشود. میچسبم به در و کلید را در قفل میچرخانم. سایهی کشدار دو مرد از پنجره روی دیوار میافتد و پچپچشان نزدیک میشود. صداها را میشناسم. صدا میکنم صاحبعلی تویی؟ صدایی جوانتر میگوید ها،خانم. بیدارید؟ در را باز میکنم. پیرمرد شمع کوتاهی دستش گرفته و لایههای چروکیدهی پوستش روی هم افتادهاند و چشمهای روشنش در شعلهی شمع میدرخشند. سر خم میکند و صدای گرفتهاش سلام میدهد. میگویم سلام باباحاجی، خوش آمدید. بفرمایید داخل. عبایش را جمع میکند و قامت خمیدهاش را جمعتر و از آستانهی در میگذرد. پشت سرش چهرهی خندان صاحبعلی پیش میآید. به جان خودم از دو هفته پیش تا حالا یک وجب روی قدش آمده. موهایش همیشه آب و شانه است و پیراهنش مرتب و اتوخورده. پشت لب سبز کرده، چشمهایش پر از آرزوهای دور و دراز است. یک سینی غذا میدهد دستم. قرصی نان قلفی است و یک کاسه آش ماستی. میگویم خوش آمدی. میگوید منتظرتان بودم. باباحاجی را تعارف میکنم بنشیند. میگوید نمیمانیم. صدای ماشین آمد از سمت خانهتان، بیبی زهرا گفت لابد خانم معلم رسیده،نصفه شبی، برقها هم که قطع است. یک لقمه غذایی بود، پیچید داد بیاوریم، خستگی به جانتان نماند. خواست خودش بیاید خدمتتان ولی منیره کمی ناخوش احوال است. همین روزها بچهاش دنیا میآید. گفتم سلامت باشند انشاءالله. یک سری شیشه شیر و دوا و لوازم بچه آوردهام، ناقابل است، هدیهای از طرف بچههای مدرسه. فردا میآیم دیدنشان، با خودم میآورم. پیرمرد خمیدهتر میشود. شال سبزش روی شانهاش سر میخورد: خجالت میدهید خانم معلم. میگویم این حرفها را نزنید باباحاجی. شما هم خانوادهی مایید، منیره خواهر من. رو میکنم به صاحبعلی: برای تو هم کلی کتاب آوردهام. با دفتر رومه صحبت کردم. گفتند میتوانیم نوشتههایت را برایشان بفرستیم. چشمهایش میدرخشد. شمع آب شده بود، پهن شده بود توی نعلبکی در دست چروکیدهی پیرمرد. یک بند انگشت بیشتر از روشناییاش نمانده بود. قبل از آنکه در را ببندم و کفشهای کهنه در کوچههای خاکی ده لخلخکنان دور شوند، صاحبعلی را صدا میکنم. نارنج را میگذارم در دستش. میگویم تلافی همهی آن وقتهایی که دیر رسیدهام.
خ. بازی "
تصور من از آینده"، به دعوت جولیک، با دعوت از
احسان.
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
_حافظ
خ. سال نو مبارکتون.
قبلترها وبلاگهای عجیب و غریبی میخواندم. جستوجو کردن دریچههای تازه برایم شوقانگیز بود. وبلاگهای زیادی نمیخواندم ولی هرکدام از آنهایی که دنبال میکردم یک نگاه نو، یک حرف تازهای در هر دیدار برایم داشتند. حالا، خیلی زمان است که دیگر هیچکدام نمینویسند، یا آنقدر دیر، آنقدر غریبه که دیگر نه مثل گفتوگو، مثل سر تکاندادنی به سلام از آن سمت پیادهرو. خواهشی دارم از شما که این مدت همراه من هستید. وبلاگهای خوبی که هنوز مستمر مینویسند و میخوانید را با من شریک شوید. مهم نیست اگر تکراری باشند یا بدانید که من میخوانمشان. به این واسطه با شما هم آشناتر میشوم.
مثل یک کودک رها شده در دنیای غریبهام که چند نفری آشنا پیدا کرده بود. همچین روی خوشی هم نداشتهام ولی هروقت که ناامنی دورم را میگرفت، سر بلند میکردم و در میان غریبهها جستوجویشان میکردم و از بودنشان دلم گرم میشد. حالا که دانه دانه گم میشوند، بیپناهم. سرگردانم.
خ. دوست عزیز من که خاطرهی باری که برایم خیام نوشتی را همیشه با خودم همراه دارم، متأسفم که احساس کردهای رویگرداندن راه بهتری است و امیدوارم حال و روزت خوب و خوبتر بشود.
اول (یا شاید دوم):
از هستهی گزینش آموزش و پرورش تماس گرفتند. رفتم. نشستم. گفت امتیازت کم شده. گفتم به خاطر چی؟ گفت حجابت. امیدوارانه پرسیدم هیچ چیز دیگری نبوده؟ گفت نه، حجابت. چشمم اشک شد. گفتم خانم، من رو نگاه کن.
دوم (یا اگر به زمانش نگاه کنی، اول):
بابایم نوشته، هشت سال پیش.
خ. بخوانید:
سدونک (سومین دورهمی وبلاگی نمایشگاه کتاب)
دستم خالی بود و دینی به گردنم. چیز زیادی بلد نبودم ولی همه را خرجش کردم. سال گذشته بود و حالا رسید، برای تولدش.
رادیو چل، به روایت فریدون عموزاده خلیلی
قیصر، چون پیامی دشوار
کار کوچکی برای نشریهی چلچلراغ که دور از انصاف بود اگر به شما نشانش نمیدادم.
تابستاننشین خانهی ما، کاناپهی صورتیرنگ زیر پنجره است که مامبزرگم بعد از ظهرها مینشیند آنجا با دوتا دانه سیب توی دامنش و من میروم کنارش و خودم را جا میکنم، سرم را میگذارم روی پایش، عینکم را میگذارم روی میز، از لای پنجره باد آرام میپیچد میان شاخ و برگها، مامبزرگ ترانهای زمزمه میکند و چشم که باز میکنم و سر میکنم بالا، بزرگترین امید من در سرتاسر جهان، آنجاست. میدرخشد در دل آسمان آبی صاف.
خ.
بازی وبلاگی
کجا برم این غم، گوزن کوهی، مدیار من، جوانم، رشیدم، عیارم، عیار بیپروایم، مدیار من. خون تو مدیار به رویه گیوه پسر بلقیس نشت کرده است. خونت گرم است، هنوز گرم. پای من، پای گلمحمد، گرما گرفته است، گرما از خون کاکل تو مدیار. کاکلت خونین است.
دریافت
ساعت پنج صبح در چهارباغ، ده شب در اکباتان، دو نیمه شب روی پشتبام. در آسمان به دنبال تو میگشتم. رواق به رواق خراسان، از صحن جدید تا پنجره فولاد، سقاخانه، کاشیکاریها. دوان در شبستانهای مسجد گوهرشاد، دوان در زانو بغل گرفتنهای زیر طاق ایوان مقصوره. سالها دویدهام تا تو. آغازش را حتی یادم نمیآید.
از حیاط خانهی کوچه باغ امیریهی تهران، نگاه میکردم از بین برگهای پهن تیره و در میان آبیها نور را میجستم که او خودش از پشت دانههای کال و رسیدهی سرخ و سیاه و صورتی پیدایم میکرد. چشم تنگ میکردم، طاقت نداشتم. گرمایش اما میماند پشت پلکهایم. من میماندم روی خاک. درخت شاتوت شاخ و برگ میکشید سمت آسمان.
تازه قدم میرسید به دانهی درشت رسیدهی شاخهی بالایی که دستم را گرفتند و دست عروسکهایم را گرفتم و بردند ما را همدان. موستانها را بو میکشیدم و کرتها را پشت سر میگذاشتم. نگاه میکردم به دانهها در دل شفاف انگور. راز پوستهی سبز گردو را از دستهای رنگگرفتهی دایی میجستم و در کلمات نقش بسته بر دیوار آرامگاه آن پیر درویش که شهری به دور او میگشتند، به دنبال تو میگشتم.
بر پلکان باغ شازده ماهان، در سکوت خالی کلیسای وانک، آن وقتها که با شیخ بهایی مینشستم به درد دل، به جستوجوی تو بودم، سکوهای زیرین سیوسه پل، در نگاه خجول پسرک جنوبی، ورق به ورق دیوان حافظ. بستر خشک زاینده رود را به دنبال تو پیمودم.
میان درد دلهای دخترکان نوجوانم، میانهی رقص و آواز و سرخوشیهایشان، وقتی برایشان قصه میگفتم و شعرمیخواندم، وقتی دانهدانه اشکهایشان را جمع میکردم، تو را صدا کردم.
آوارهی کوچه و خیابانها که بودم، آخر شبی وقتی نشستیم سر کوچهی مدرسه و پاهایمان را دراز کردیم و عبور ماشینها را شمردیم، روی صندلیهای آبی مترو، از پشت پنجرههای کثیف اتوبوس، پشت پنجرهی خانهی خیابان جامی انتظار آمدنت را میکشیدم.
وقتی به دیدار زحل رفتم، اول سراغ تو را گرفتم. گفت از آنجایی که او ایستاده، من نقطهی کمرنگیام در آغوش بیکرانهی تو.
هربار که کسی اسمم را صدا زد، هر بار که کسی نگاهم کرد و با نگاهش اسمم را صدا زد، روی گرداندم به سمتش شاید تو باشی.
دیرزمانی است در انتظارم. نام مرا بخوان. با من حرفی بگو. من پا تا کلماتت میآیم.
نشسته بودم و برگههای امتحان را تصحیح میکردم. اتاق شلوغ بود. داشتند ادای یکی از معلمهایشان را درمیآوردند. سرم را بلند کردم از روی برگه، گفتم: مهگل، واصفان یعنی کسانی که در صف ایستادهاند؟! اتاق منفجر شد. خانم امینی از برگهاش عکس گرفت که بگذارد اینستاگرام. هانیتا ایستاده بود جلوی در. بلند بلند میخندید و برای هرکسی که از راهرو رد میشد تعریف میکرد که "مهگل واصفان رو نوشته کسانی که در صف ایستادهاند!"
سعی میکنم جزئیاتش را به خاطر بیاورم. دفتر خانم امینی بود و کیمیا نشسته بود آن طرف و نغمه نشسته بود روی زمین یا نه، ایستاده بود بالای سرم و پرپر میزد که برگهی او را هم پیدا کنم. درست یادم نیست. نگار و مهنوش و شبنم هم بودند. سروناز بلند بلند داشت ماجرای کلاس شیمی را تعریف میکرد. آره، یکشنبه بود دیگر. چه میتوانست بگوید به جز شیمی؟ یادم هست که هانیتا هم میپرید میان حرفش و اصلاحش میکرد که از حد اعلای جذابیت قصه چیزی کم نشود و همه با هم ریسه میرفتند و خانم امینی و من که سرم توی برگهها بود.
سعی میکنم خندههایش را به خاطر بیاورم. سرش را میبرد عقب و بلند میزد زیر خنده مثل بابا، یا مثل معلم هندسهمان دستش را میکوبید به میز؟ چشمهایش، صدای خندههایش چه شکلی بود؟ به جایش هزار خاطره یادم میآید از لحظههایی که او تعریف کرده و ما ریسه رفتهایم و او خندیدنمان را تماشا کرده. دلم سخت میگیرد. بیشتر میکاوم حافظهام را، دنبال تصویری که بنشانمش به جای این قابی که از عصر دیروز میخ شده مقابل چشمم و راه نفسم را گرفته. یادم میآید آن روز که وقت مشاوره داشت هانیتا، گفته بود یا من فکر کردم که مثل همیشه برادرش میآید. در را که باز کردم، مادرش بود. حال و احوال کردم و گفتم تشریف بیاورند بالا. به سختی پلهها را طی کردند و من دست و پایم را گم کرده بودم که دارند اذیت میشوند، چه کار کنم؟ آمدند و نشستند پیش مشاور مدرسه. حرف زدند و حرف زدند با نگرانی که شما بهش بگویید انقدر الکی حرص نخورد، خودش را اذیت نکند. و من نگاه کردم به هانیتا که با چشمهای دلخور نشسته بود کنارشان. نگاهش را یادم هست ولی هرچه فکر میکنم با لباس مدرسه به خاطر نمیآورمش. در یادم با همان لباس مشکی بلند میبینمش و شال نازک مشکی روی موهای آشفتهاش. نشسته بالای مسجد، روی صندلی و زنهای سیاهپوش دسته دسته میروند سمتش، چیزی در گوشش میگویند، دستش به سرش میکشند و میروند و اشک راه باز کرده بر گونههاش و حالا میلرزد در چشمهای من.
دورتر ایستاده بودم. دید مرا. رفتم فشردمش به آغوشم. دستهایش را حلقه کرد دور کمرم. صدایم کرد و نامم در هقهق بیامانش خرد شد به واجهای ترسیده و لرزان آهاندود. هقهقش را پنهان کرد در پناه تنم و به خودم فشردمش و دستهایم را تنگتر کردم. توی ذهنم میگفتم چیزی نیست عزیزم، چیزی نیست. سرش را بوسیدم و لبهایم هیچ کلمهای نداشتند. پارهی جانم بین دستهایم میلرزید و با خواهش اسمم را صدا میکرد و هیچ کاری برنمیآمد از من توی این دنیا که ذرهای غصهی از دست دادن را مرهم شود.
"انس داریم با تو. نخواه که وحشت دنیای آنها، جای زندگی در کنار تو را برای ما بگیرد."
از اینستاگرام حاجآقا مهدیزاده
خ. به یاد هم باشیم، به یاد آدمهایی که کسی رو ندارند یادشون کنه، به یاد اونهایی که احتیاج دارند کسی یادی ازشون بکنه و به یاد من.
خ. متوجه شدیم که صفحهی "هزار شب و یکی" در بعضی گوشیها با بههمریختگی قالب نمایش داده میشود. با دست اندر کاران تلاش کردیم جهت رفع و رجوعش ولی کارگر نشد. وقتی که دیگر کاری از دستمان برایش برنیامد، گمان بردیم که روح سرگردانی آمده در خشت و بنای این خانه و میخواهد چیزی به ما بگوید. تصور کردیم روح آقامان تولستوی است که با ما حرفی دارد. از آن به بعد چنان دوستش داشتیم که نخواستیم دیگر به شکل سابق برگردد. هربار سرزدیم و "هزار شب و یکی" را بههمریخته دیدیم، به روح سرگردان تولستوی سلام کردیم و با او به قصهها گوش دادیم.
خ.
از آن وبلاگها که دوستشان دارم.
تمام ماه مبارک غر زدهام و غصه خوردهام که هیچ نفهمیدهام اصلا از آمدنش. همهی سحرها خواب ماندهام، همهی افطارها تنها بودهام توی راه، سرکلاس یا خانه و بیهمراه. رمضان بهار من است، عید من است، سال نوی من است و همهی نصیب من امساله نیم ساعت اضافهای بود بین کلاسهایم که به جای نهار پناه میگرفتم گشنه تشنه گوشهی کتابخانه و به اندازهی سیوپنج سال عبادت میکردم. آمدن رمضان همیشه برایم تکرار خوشایند حس تعلق بود و علاوه بر آن، تجربهی جمعی عبادت کردن، بندگی کردن، همراه هم یک سفر یکماهه را تجربه کردن. امسال همهاش اما مشغول دویدن بودم، در کار و درس و خواندن و تلاش برای سامان دادن به دنیای آشفتگیها و سر افطار بغض کردهام که من چرا دیگر آن حسهای قدیمی را ندارم؟ که شبی از خستگی میانهی مناجات، پای سجاده خوابم برده، که تنم توان خواب و بیداریها را دیگر ندارد و قید سحرها را زده. با خودم فکر میکنم چهقدر منتظر آمدنش بودهام امسال و بعد فکرم میپرد به امتحانهای هفتهی دیگر و کار جدید و کارهای در دست انجام و سعی میکند تا آنجایی که امکان دارد، چیزهای دیگر را هم در برنامه بچپاند. که تن من روزها گرسنه است، از پسش برنمیآید و من غصه میخورم که چهطور زنده بمانم بدون حسهای قدیمی؟
امشب شب بیست و سوم است. شبهای قدر، تحویل سال مناند. دو شب گذشته جوشن کبیرم را خواندهام و درد دلهایم را گفتهام و حرفهایم را زدهام. خودم را راضی میکنم که امشب را به دعای مجیر راضی باش که صبح زودتر بیدار بشوی. یک لنگهپا ایستادهام کنار دیوار و گوشیام به شارژ است. صدای تلویزیون میآید. مامبزرگ هیچوقت تلویزیون را خاموش نمیکند. دوست دارد همیشه یک صدایی توی خانه باشد، مهم نیست که چی پخش میکند، مهم نیست که خودش گذاشته رفته و گوشهای سنگینش به صدای خیلی بلند آن گوش نمیدهد. گوشی از دستم سر میخورد روی میز. میروم سمت اتاق، آرام مینشینم جلوی تلویزیون. کسی میخواند و من نوشتههای روی تصویر را دنبال میکنم و زیر لب تکرار. به آدمهای توی تصویر نگاه میکنم. جمع شدهاند در صحن خانهی خانمی در قم و مناجات میخوانند، نشسته و ایستاده. خیلیها ایستادهاند. به خانم سلام میکنم. تسبیح مامبزرگ را از روی میز برمیدارم و میشمارم: سبحانک یا لا اله الا أنت. مامبزرگ از آشپزخانه میآید و مینشیند سر جای خودش در خانه. نمیروم. معمولا میروم توی اتاقم که برقها را خاموش کند و بخوابد ولی نمیروم. خوب میخواند، دلم میخواهد گوش کنم، خستهام. تکیه میدهم به دیوار آشپزخانه، نگاهم به تلویزیون است. مامبزرگ آرام آرام تاب میخورد و همراه تلویزیون الغوث میگوید. من تکیه دادهام و پاهایم را دراز کردهام. آرامم، بیشتر از همیشه. دعا میکنیم "خلصنا من النار" و من آزارهایی که دیدهام را مرور میکنم و باز ذکر میگویم به اسمهایش عزیزم، قربانت بروم، دورتان بگردم، ای به فدای شما،. و یادم میافتد به سال گذشته،
همین شب و سخت دلم میگیرد و پرتمنا میخواهمش، یکبار دیگر در آن حال نفس کشیدن. اشک از پنجرهام میچکد. پاکش نمیکنم. مامبزرگ یک برگ دستمالکاغذی تا نشده را جلوی صورتش گرفته و در آن گریه میکند. نگاهش نمیکنم. او هم نگاهم نمیکند یا به روی خودش نمیآورد. اجازه میدهم اشکها راه بگیرند روی گونههایم. نگاه میکنم به مردم توی تلویزیون. هرکدام حال خودشان را دارند. این فراز را میخوانم با دعای اینکه همهی آنها به حاجتهایشان برسند. مامبزرگ میگوید قشنگ میخونه، من اینجوری دوست دارم. میگویم ها. نیمهشب است و در و پنجرهها را باز کردهایم که نسیم شبانه بوزد به خانهی ما. پروانهای نزدیک سقف بالبال میزند. مامبزرگ بالشش را مرتب میکند و همراهمان ذکر میگوید در حالی که به پهلو آرمیده است. من، سالم تحویل میشود. دعا میکنم خدایا، از این تنهاترمان نکن. حاجت سال گذشته را یادم هست. امسال به هرچه پیش بیاید راضیام، به شرط آنکه تو پیش ما بمانی. اشکالی ندارد اگر سختی میدهی ولی همراهش، کنار ما باش.
تا کسی نباشه که بهتر از آدم بنویسه، آدم به نوشتههای الکی خودش راضی میشه. شما بلدید خوب نوشتن رو. بهترین نوشتههاتون رو بنویسید. ما رو از کیف کردن محروم نکنید. ما رو از یاد گرفتن از محضرتون محروم نکنید. شهر خالیست ز عشاق ولی بنویسید شما. ما رو قابل بدونید.
پارهای از یک ترانه را پای پستش نوشته. ادامهاش را آن زیر کامنت میکنم. در جوابم میگوید دلش میخواهد زمزمهی این شعر را بشنود، از بعضی آدمها، از مثلا من. یک فایل صوتی در تلفنم دارم از یک روز سر ظهر که آفتاب رسیده بود وسط آسمان و مامبزرگ داشت پیازداغ درست میکرد و من نشسته بودم زیر پنجره و غصهام گرفته بود و پی چیزی میگشتم، پی نوری شاید. از بین صدای موتور و آدمهای توی کوچه و تقتق مامبزرگ پای گاز، گوشم را سپردم به صدای پرندهها و همراهشان زمزمه کردم. آفتاب میدرخشید در قلب آسمان. زندگی بود، سخت بود، صدای موتور میآمد ولی امید کوچکی از دل ما زمزمه میشد به هوای خیال روشن این کلمات.
من هم دوست دارم یک روز، همهی آدمها خوشخیال برای هم زمزمهاش کنند و صدای امید ما به نارنجزاران خورشید برسد. قصهی امشب برای محبت کلمات
توست.
همین حالا، نوشتن اولین نقد زندگیام را تمام کردم. با دانستههایی که ریزریز در طی این ترم جمع کرده بودم و بر یکی از نوشتههای خودم. با شوق سر بلند کردم و این طرف و آن طرف را نگاه کردم که به کسی نشانش بدهم ولی کسی را پیدا نکردم. کاغذهایم را جمع کردم و ساکت و دست به سینه نشستم روی صندلی. حس طفلی را دارم که بعد از هزار مرتبه کلنجار رفتن با خودش، دستش را از میز جدا میکند و خودش آهسته آهسته اولین قدمها را برمیدارد، ولی مامان و باباش نیستند که تماشا کنند و تصدقش بروند!
رسیدم خانه و مامبزرگ با یک عالمه نان نشسته بود روی مبل و با قیچی تکهتکه میکردشان برای بستهبندی. کنارش روی زمین نشستم و یک تکهی خشکش را کندم و دندان گرفتم. دایی خانهی ما بود. قرار بود شبانه راهی جاده شود برای سفری. توی آشپزخانه بود، پرسید شام میخورید؟ مامبزرگ گفت فعلا نه، تو بخور که زود راه بیفتی بیچاره نکنی من رو. دایی پرسید من شب تا صبح رانندگی میکنم، تو بیچاره میشی؟ گفتم مامبزرگ تا برسی نمیخوابه. گفت من چهل ساله دارم رانندگی میکنم، همیشه هم شب میرم. گفتم مامبزرگ چهل ساله شبها نمیخوابه.
گوشهی کافهی شلوغی در خیابان انقلاب، همنشین یک دوست قدیمی هستم. تلفنم زنگ میخورد. جواب میدهم و سعی میکنم بین آن همه صدای مختلف، مامبزرگ را پیدا کنم. از آن طرف بلندبلند حال و احوال میکند و قبل از آنکه جواب بدهم میگوید روزت مبارک. با داد و فریادی که بشنود میگویم روز خودت مبارک. میخندد و خجالتی جواب میدهد من که پیرزنم. هزاربار، هزاربار، هزاربار قربانصدقهاش میروم.
مرا به خانهی قدیمیام ببر. حسهای قدیمی را در من تازه کن. شاید به یاد بیاورم که بودم و قلبم برای چه میتپیده.
بگو آن شب که نشستیم در پیادهرو و درز دلمان را گشودیم و همه چیز را ریختیم روی آسفالت سرد، چه میدرخشیده در چشمهای من که خودم را ستارهی مسافری تصور میکردم که به جان این خاک آشنا گشته و محبت زیستن در همه ذرات تنش تپیدن گرفته.
شیرهی زندگی را گوارای جان من کن.
درای شب اندوهان را از من بپرس که در کوچه تا سحرگاه رقصیدهام و سنگفرشهای حوصله را به شیون عبث گامهایم آغشتهام. از من بپرس که همپای بادها در شهر و کوه و دشت به دنبال تو گشتهام و ساعت کوکی کهنهام را به وقت ساحل ابدیت میزان کردهام. جای پاهای کوچکت را بر ماسهها دیدم. صدا زدم الکساندر. دویدی بالای صخرهها. مرا نگاه نکردی.
باز میتوانم نفس بکشم. راه نفسم را فریادی که برای گل دوم کشیدم باز کرد. فکر میکردم شاید دیگر فوتبال مرا آنقدرها خوشحال نکند. آن خوشحالی با اطمینانی که دوامش مثل شادی یکشبهی برد پاریسنژرمن نباشد، که غصهی بعد چه میشود؟» ننشیند به جای آن توی دلم. فصل جدید شروع شد و قصهها از سر گرفته میشوند. امید باز به سکوها برمیگردد. دلمان دوباره تپش میگیرد. میشود این بار؟
بازی شروع پاسخ خوشایندی است. تماشای بازیکنانی که خواستن، آنها را به سمت پیروزی حرکت میدهد. تماشای جنگیدن و دستنکشیدن در رقمزدن لحظههای کوچک که دیده میشوند، اثر میگذارند و از ما قهرمان میسازند. تلاش جوانهایی که رومهها را پر نمیکنند، با گفتونمودشان تن هوادار را نمیلرزانند، در روزهای سخت توفان حاشیه به پا نمیکنند. صبور میمانند و میجنگند و دلوجان میگذارند به تمنای آنکه دوباره فاتحان زمین باشند.
امشب گل چهارم را پسرکی همسنوسال من زد. او که با آمدنش ماجرا را برای من عوض کرد و به رویاپردازیهای ما رنگ بخشید. یادم آورد که هرچیزی را در این جهان که سستی و ناامیدی دربرگرفته و مردم آن را ضعیف پذیرفتهاند و کنار گذاشتهاند و مشغول شدهاند به منفعت خودشان، باید نگاه تازه بخشید. باید اجازه داد نفس دیگری بیاید که خستگی و ناکامی نچشیده تا از نو بیازماید، جهان را تازه کند. شاید او بتواند. شاید من بتوانم. شاید بهتر است سراغ چیزهایی که رهایشان کردهایم برگردیم، دست از ناامیدکردن هم برداریم و قهرمان تسلیمنشدنی لحظههای کوچک باشیم.
خ. آن
جمعه با رفقایی که بودند یک همنشینی داشتیم و از کتابها حرف زدیم. این جمعه، ساعت ۴ بعد از ظهر اگر به وبلاگ من سر بزنید و به تالار گفتوگو بیایید، دور هم از فوتبال صحبت میکنیم. :)
کامنت گذاشته بود برایم که در نوشتههای من غمی قابل لمس است که فکر میکنم برای خودم نگهش داشتهام و هیچکس خبردار نشده. دیشب پیدایش کردم. نگهش داشته بودم جای حرفهایی که باید به یاد بسپارم. و بعدش به این فکر میکردم که چهقدر دوست دارم این جور وقتها قایم شوم پشت آثار و کلمات دیگران. بیشتر شعر میخوانم، بیشتر موسیقی گوش میکنم و از نوشتن فرار میکنم. از نوشتههایی که دربارهی دنیای بیرون باشند. دومین نقاش موردعلاقهی من، مونه است و هیچ لحظهای نیست در عمرم که دلم نخواهد به
دریافتی از طلوع آفتاب نگاه کنم.
در این تصویر لنگرگاه را نمیبینیم، نقاشی تماشای لنگرگاه از چشمهای مونه است. و من میتوانم نفسهایش را حس کنم و رطوبت هوا را روی پوستم و نور لرزان خورشید را روی آب، پارهشدن بافت آب با پاروزدن قایقران. دوست دارم نوشتن این چنین مرا به طبیعت، مرا به خودم و کلمات پیوند دهد. وقتی مینویسم از دنیا که با حیرت به تماشایش نشستهام و حرکت، نور، جریان زندگی وجودم را پر کرده است. کلمات میآیند، میرسند به سرانگشتانم و دانهدانه روی صفحه مینشینند. آینههایی از آنچه هستم. آنچه پنهان میکنم. آنچه حس میکنم. این ارتباط مرا زنده میکند اما من نمیخواهم آنچه هستم را فاش کنم، به بحث و تماشا بگذارم. گریزی هم از آن نیست. من آنقدرها قوی نیستم که در سکوت تنها بمانم. با امید کمجانی دعا میکنم کمتر آسیب ببینم و پشت شعر و نقاشی و آثار دیگران قایم میشوم.
بوی خون میآید. بوی باروت با هول میدوم در ناکجاآباد، میان ویرانهها. صدای انفجار پیش چشمم دانهدانه به زمین میافتند. میلرزند جان میدهند بچهها گریه میکنند. از میان آژیر و انفجار فریاد میکشم از وحشت اشک میریزم و شوری مینشیند به صورت دودگرفته و خاکیام. بچهها را میکِشم میاندازمشان جلو. با وحشت میان خرابهها میدوم باید سرپناهی پیدا کنم. باید سوراخ امنی پیدا کنم. بچهها را باید زنده نگه دارم. میایستم سرک میکشم باز میدوم. بوی خون. نگاه میچرخانم. نکند به ما برسند. بچهها را پهلوی خودم میچسبانم خون از بازویم فوران میکند. محکم میفشارمش. دستم خونی میشود، موهای پسربچه. درد امانم نمیدهد. گریه میکنم و فریادم را فرومیدهم. بچهها را باید نگه دارم. بچهها پدرومادرشان پیش چشمم مردهاند. جان ندارم. همهجا بوی خون میدهد. انگشتانم از هی خون گرم چسبنده شدهند نباید بمیرم، فقط درد میکشم. قلبم تیر میکشد از خواب میپرم. تنم به رعشه افتاده. بیصدا هقهق میکنم، مینشینم توی رختخواب. دستم درد میکند. دهانم مزهی خون میدهد. تنم از خستگی بیجان است، نمیتوانم چشمهایم را ببندم. میترسم بخوابم.
خ. یک مدت کامنتها را نمیخوانم و جواب نمیدهم.
اینجا خاطر بارون عزیزه. وقتی میرسه، همه همدیگه رو صدا میکنند به تماشا. دست میبرند به نشستن قطرهها. عطرش رو به جون میکشند و زیر لبی دعا میخونند. بارون رحمت خداست. بارون یعنی خدا بار دیگه به ما نظر کرده. من خراسونیام. هرچی ترانه میدونم از بارون از ننههای خوندلخورده و عاشقای خستهدله. بارون ولی زخمها رو بهبود میده. غصهها رو با خودش میشوره. اینجا بارون مرهمه. برای اومدنش چشمانتظاری میکشیم. بارون دعای مستجابشدهی ماست.
زمزمهی بارون امساله:
بشنوید
زمزمهی بارونی شما چیه؟
خ.سلام.
بالا میروم، پایین میروم. از توی اتاق دفترچهام را برمیدارم، از توی لیوان یک خودکار آبی. تکه آینه را در مشتم میفشارم. مینشینم کنار بخاری. یک دسته کاغذ توی کلاسور میگذارم. دفترچهی آبی را میگذارم پهلویم باشد. سرچ میکنم، بالا و پایین میروم. بین مقالهها میگردم دنبال ایهامهای حافظ. تا صفحهها باز بشود، میروم تلگرام، میآیم پشت پنجره، رفرش میکنم. بغض توی گلویم بالا میرود، پایین میرود. سطرهای مقاله را تندتند رد میکنم. بیتها را دانهدانه میخوانم. کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت/ به که نفروشند مستوری به مستان شما. نمیدانم ایهام تناسب است یا ایهام. حواسم نیست. به دنبال سرفصلش برنمیگردم. میروم تلگرام، اینستاگرام را بالا میکنم، پایین میکنم. نوشته: برای روسری گلدار. صبر میکنم. میخوانم. با او میروم روی بام، گوشی را میفشارم در دستم. در آسمان میگردم به دنبال سرخی ماه. سرگردان و ترسیده، خیابانها را با او بالا میروم، پایین میروم. با او میشمارم، یک هفته، دو هفته، سه هفته. بیشتر میشمارم، او دیگر همراهم نمیآید. منتظر مینشینم، ادامهاش را در کامنت اول میخوانم. غریب به موطن میرسد. بغضم باز میشود تا سرانگشتهایم. لببهلب چشمهام را پر میکند. تکه آینه را توی مشتم میفشارم. دلم میخواهد از فشار گوشههاش به نرمهی دستم خون بپاشد اما زخمیام نمیکند. کامنتها را میروم پایینتر. کسی نوشته: ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد. کنار پنجره به دنبال آن بیت آشنا برمیگردم. اشکها پایین میریزند. تندتند با پشت دست پاکشان میکنم.
یک تابستان طول کشید تا من پنجره را بنویسم. نیمهی شعبان بود و تیرماه بود که تصمیمش را گرفتم و نیمهی شهریور بود که اولین پست را منتشر کردم. در قفس ننوشتن بودم. کلمات غریبگی میکردند با من. همیشه تماشایشان کرده بودم. سالها یواشکی از دور نگریسته بودم که چگونه با دیگران همراه میشوند. دیده بودم سیلوراستاین چگونه میرقصد با کلمات. بل را در پناه کلمات، به دنبال درمانشدن میدیدم. زلفآشفته و خویکرده و خندانلب و مست که شبانه به بالین حافظ میآمد، در تماشا بودم. وقتی که میرقصید مولانا، یک دست جام باده و یک دست زلف یار. کلمات اما خود را در اختیار من نمیگذاشتند. صبر خرجکردن میخواستند. نازخریدن میخواستند.
پاییز که شد دست من قلم دادند. گفتند خط بکش، درخت و کوه و مسجد و خانه. من پنجرههای خانه را باز میکشیدم و گوشهی کاغذپوستیها، روی کالکهای شکسته، پشت مقواهای استفاده شده، شب و نیمهشب با مداد و راپید و زغال کلمه مینوشتم. از بین صداهای محو توی سرم، آنچه از میان ابرها پیدا میشد شکار میکردم و دانهدانه کنار هم میگذاشتم. تکههای خودم را جمع میکردم. کلمات بیشتر یک کاغذ و قلم میخواستند.
آن روزها شکل و شمایل پنجره همانی بود که در قلب خودم حسش میکردم. تابستان، در فاصلهی دوماههی پیش از شروع، یک عالمه عکس پنجره جمع کرده بودم و ریخته بودم در یک پوشه که هنوز دارمش. پنجرههای چوبی روستا، شیشهرنگیهای قدیمی، پنجرههای با طاقچه و گلدان، پنجرههای باز و بسته. اما یک آن تصویری سر راهم آمد که همانی که میخواستم بود. لازم نیست عکس یک پنجره نشان بدهی. اجازه بده حضور پنجره حس شود. زمینهای تاریک، خاموش، شب، شب است و چهرهی میهن سیاهه. نوری یک طرف تصویر در حصار قابی روشن بود. از داخل اتاقی شاید. اتاق را نمیدیدیم، تنها نور بود آرامگرفته در پنجرهاش. و عکس را از نیمه بریده بودم. انگار روشنایی تا بینهایت بالا ادامه داشت. زمینه راهراه رنگهای گرمی بود. از الگوهای تکرارشوندهی قالبهای عرفان پیدایش کرده بودم. این همهی چیزی بود که بلد بودم و دوستش داشتم، دوستش داشتم، که خود من بودم.
هنوز در رفتوآمدهای راهروی 2118 بودم. زمزمهخوان روزهای برفیاش پشت آن پنجرههای بزرگ سرتاسری. کولهبار کتابها همیشه همراهم، برای فاصلهی بین کلاسها، قبل از آمدن استاد که همه جمع میشدیم در آتلیهی 2113 به بستن شیتهای لحظه آخری و در میان صدای خرتخرت بریدن فوم و بوی عجیب چسبها، با ضرب موسیقیای که یکی از پسرها میگذاشت و صدایش را میبرد بالا، غرق میشدم در دستور زبان.
کلمه به من میگفت که هرچیز جایی دارد و اگر بتوانی هر جزء را در جای درست بنشانی، آنگاه زمان، فضا و احساسات، بود و نبود همه در اسارت تو خواهد بود. کلمه برایم از ارتباط گفت. پیوندهایی که کلام را میآفریند. به من گفت که اکثر واجها مثل نقطهای روی یک صفحهاند. اثری کوچک و ساکت و شش برادر و خواهر هستند از پریان که اگر نام آنها را بدانی و صدایشان بزنی، به خدمت تو میآیند، واجهای صامت را به دوش میگیرند و روی صفحات میدوند و رد حرکتشان خطوطی میشود که به هم میرسند و از هم میگذرند و واجهای صامت را به هم میدوزند. ااا، اووو، ایییی و خواهران بالدارشان َ ِ ُ پریهای آوازهخوان پرجنبوجوش که به نقطهها صدا و حرکت میدهند اما هرگز نمیتوانند کنار هم باشند که پریان در ازخودراضیبودن همتا ندارند. به هم که برسند، چنان دعوایی راه میاندازند که گوش کلمات را کر کند. به خاطر همین، اگر خواستی دوتا مصوت را کنار هم بنشانی، باید یک صامت میانجی بینشان بیاوری. و در هردستت فقط باید یک پری را نگه داری. این به او حس یگانگی و احترام میدهد. وقتی کلمات را بخش میکنی، یادت باشد. هرهجا فقط خانهی یک پریست و همسایگی آنها کنار هم واژهها را میسازد. بعضی از آنها معنا دارند، بعضیهایشان نه. کلمات یکسان بودند، معنا را تو به آنها دادهای. معنا، تجربهی تو بود از دنیا. آنچه که دریافت کرده بودی را حلاجی کردی و هر دانه را در بطن یک واژه گذاشتی. اما بعد، واژهها سرگذشت خودشان را پیمودند. جان گرفتند و زندگی کردند و برای خود هویتی دستوپا کردند. ریشه دادند و شاخوبرگ کشیدند.
حیران کلمات بودم. هرچه داشتم، هرچه گذرانده بودم رها کردم و چشمبسته آوارهی دشت و بیابانها شدم به دنبال کلمات. آرزویی در دل من شکل گرفت، پیش از آنکه به بندگی برسم پیش روی آبشار سیاهتاش. چه میدانستم؟ هیچچیز نمیدانستم. رفتم ایستادم جلوی دبیر تحریریهی چلچلراغ، دفترم را دادم دستش و نگاهش را، حرفهایش را به جان خریدم. نوشتم، به مشقت نوشتم، میدانستم که چهقدر ضعیف است و وقتی همان را از من پذیرفتند و چیزی نگفتند، به جانم خریدم. تابستان را تا پارکوی رفتم و آمدم، از سربالایی کوچهی تورج رفتم بالا. در راهپلهی بین طبقات چهارم و پنجم، خسته و غمگین نشستم و نهار خوردم. یاد گرفتم چه بلد نیستم. یاد گرفتم چهچیزی نمیخواهم.
چه میخواستم؟ نوشتم. خودم را مجبور کردم. طولانی بنویس و روزانه بنویس. از میان آنها خودت را پیدا کن. نوشتن و یافتن، نه به قصد موضوع و پیامی. سعی کردم آن چیزها را که در نوشتن خودم را پشتشان قایم میکنم، صداهای غریبی که درهم میآمیزند و نوشته را گوشخراش میکنند، حذف کنم. در صفحات خلوتتر با آنچه که از خودم داشتم تنها ماندم. با یک پرسش همیشگی دستوری. تکلیفت را با نوشتن مشخص کن. از آن چه میخواهی؟ میدانستم که چه نمیخواهم. نمیخواهم در خدمت دیگران باشم. در خدمت اتفاقات جاری، حوادث اجتماعی. نمیخواهم دنبالهروی حوادث باشم. تبلیغنویس نیستم، دنبال پیامابلاغکردن نبودم، از فیلم و کتاب و سینما نوشتن، سینهسپرکردن و پرچمدار اعتقادی بودن. هرکدام از اینها شاید وقتی دیگر، اما حالا میخواستم از خودم بنویسم، از ارتباطم با جهان و دریافتی که از آن دارم. Impression soleil levant.
شروع دورانی بود از موسیقی گوشکردن، بیشتر ساکتبودن، بیشتر نگاهکردن، نقاشیدیدن، رقص تماشاکردن، نگاهکردن به شهر، مردم، خیابانها. مناجات بود. حواسم زنده میشدند. یاد میگرفتم چهطور گوش کنم، چگونه ببینم، به قدمهایم فکر کنم و عبور هرچیز کوچکی را ساده نشمارم. زندگی خودش را معنا میکرد. جهان از خودش حرف میزد. محرم شدم به رازهای طبیعت. شروع کردم تکهتکه نوشتن. کلمه کردن چیزهایی که در لحظه حس میکردم. کلمات را بلد نبودم. مثل تکههای پازل، برمیداشتم میگذاشتم کنار دانهدانهی احساساتم از یک لحظه و میسنجیدم که طعم و رنگ و بویشان به هم میخورد یا نه؟ گاهی از خودم کلمه میساختم. گاهی تمام کتابخانه را به هم میریختم به دنبال کلمهای که روزی، جایی خوانده بودم و یادم نمیآمد کجا. گاهی وسواسی میشدم و دوباره کتابها را از اول میخواندم و همیشه کنار دستم لغتنامه داشتم. نوشتن سهخط ناقابل ممکن بود چهل دقیقه، یک ساعت یا چند روز از من زمان بگیرد ولی من در زندگیام هیچچیز باارزشتری نداشتم که زمانم را نثارش کنم. کمکم بخشیدن خودم را یاد گرفتم و گذشتن را. یاد گرفتم در نوشتههایم به دنبال توجیه و توضیح خودم نباشم. پاییز آن سال موهبتی دیگر نصیبم شد. میگویند کسبوکار کلمه کتابهاست اما فکر میکنم زبان آن نیست که ترتیبش ببینند. زبان آنیست که گویشور به کار میگیرد. من به مدرسه رفتم. بچهها زبانآوران من شدند.
12/آبان/96، وهلهی روبهروشدن با خود. وقتی که دیگر میتوانستم با خودم صحبت کنم بیاینکه برایم محو و مبهم باشد. میدانستم که هستم، چه میخواهم و با خودم دربارهاش به گفتوگو مینشستم. نشسته بودم روی تختم در اتاق کوچک مهمانخانهای در اصفهان. هوا سرد بود.
هفتهی آخر آذر، غمی آمد و پیامی برای من فرستاد. تصویر پرسپکتیوی از پنجرهای کهنه که رنگهایش ریخته و شسته شده بود. شره کرده بود از پنجره پایین. لبهی آن غمی نوشته بود: پنجره میچکد_ طوری پراکندهایم در جهان که جز کلمات هیچچیز نداریم. لحظهی شگفتی بود. تا پیش از آن وبلاگ برایم نمایش نوشتهها در معرض عموم بود. حالا حضور دیگری را دیدم. چشمهایم باز شد به کامنتهایی که صداهای کاملکنندهی متن میشدند. گاهی رنگ نوشته را عوض میکردند. گاهی همصدایش میشدند یا مخالفخوانی میکردند. شعرهایی که کامنت میگذاشتند و چهقدر دوستشان داشتم. موسیقیهایی که ردوبدل میشد، صحبتهای خصوصی که شکل میگرفت، گاهی که راه باز میکرد در وبلاگهای دیگر، پای پست دیگران، یا وقتی برایم از چیزی تعریف میکردند و با کلمههای خودم حرف میزدند. پیش چشمم بود. پنجره که خوانده میشد، توی ذهنها جا میگرفت، پیرامونش دریافتی شکل میگرفت رنگ همان ذهنی که خانهاش بود و یکیشان نمودار شد، شد آن تصویر دوستداشتنی هدر، دوسال سردر پنجره.
پنجره دفترچهی شخصی نیست، پنجره مکالمه است. تجربهی شخصی من است از جهان که خواسته و ناخواسته با شما شریک میشوم. برای همین سعی میکنم که هرپستی در اینجا، سهمی تنها برای خود من داشته باشد، سهمی برای او که آشناتر است و بخشی برای هرکسی که گذرش به این قاب میافتد. سعی میکنم هرکدام ما جایی در این متنها خودمان را پیدا کنیم و با آن وارد مکالمه بشویم و میدانم بخش بزرگی از این روند در طی زمان و در سکوت طی میشود. من سکوتها را هم میشمارم و برایم عزیزند. همانگونه که ارتباط خودم با وبلاگهای دیگر است و تقریبا مشابه همان تجربهایست که با کتابها داریم. پنجره مال من نیست، پنجره مثل هر متن دیگر است. جهانیست که ما با هم میسازیم. هرکس یکشکل، هردفعه یکجور.
آن روزها که گفته بودم کامنتها را نمیخوانم (بعد زده بودم زیرش و تکتکشان را خوانده بودم ولی ناتوانتر از آن بودم که یک مکالمه را شکل بدهم،) رامین پیام داد و برایم چیزی فرستاد. هدیهای بیهمتا، درخشان، زیبا از دریافت یکتای خود او از پنجره. مسحور شدم. باز مفتون شدم. از اینکه میبینم تلاشهایم دوست داشته میشود، آسمانها را میپیمایم. این جهانیست که زندگیکردنش را دوست دارم. دستانتان را به من بدهید اگر که دوستانیم ما.»
*تو با چراغ دل خویش آمدی بربام
ستارهها به سلام تو آمدند، سلام.
من بسیار گریستهام
هنگامی که آسمان ابریست
مرا نیت آن است
که از خانه بدون چتر بیرون باشم.
من بسیار زیستهام
اما اکنون مراد من است
که از این پنجره برای باری
جهان را آغشته به شکوفههای گیلاس،
بیهراس
بیمحابا
ببینم.
خ.
خاطرتون هست؟
دیشب خواب دیده یک پسر کوچک در بغل دارد. از خواب پریده، دیده بچه کنارش نیست. هول کرده و توی سرش زده که کجا رها کردم این بچه را بی شیر و غذا؟ بعد به خودش آمد. آرام نشست توی رختخواب. گفت فکر کردم یادم رفته بچهم رو. گفت بعضی وقتها هم خواب میبینم دختر خانهی آقامم در باغ و دو سه روز یادم رفته غذای گاو و گوسفندها را بدم.
بهخاطر آن صبح روشن که نور در کوچه میپاشد و لنگه کفش کتانی آویزان از سیم برق در نسیم تاب میخورد. بهخاطر گربهی کوچک پشمالویی که خمیازهکشان سرکوچه به انتظار من میایستد. برای چنارهای بلند خیابان که با خمکردن شاخههایشان بههم سلام میکنند. برای گنجشکهای خالهزنک جلوی صف نانوایی. به محلهی قدیمی ما و خانههای پرقصهاش، به روضههای خانگی و پیرزنهای خمیده و قاب عکس بچههای دور از خانه و رفته و نیامدهشان. برای مادرم، برای برادر کوچکم. برای پولکهای لباس مامبزرگ وقتی در چرت بعدازظهریاش زیر آفتاب میدرخشند. برای خاطرهی انگشتهایش در ذهن گرههای قالی. برای یاکریمهایی که مهمان خانهاش میشوند. برای گلهای ریز چادرم و آن لحظههای کوچک پرمهر که سر میگذارم کنار مهر و برایت زمزمه میکنم. برای سنگفرشی که ما را بههم میرساند. برای پدرم که اسم کوچک ستارهها را یادم میداد. برای لحظهی تماشای چشمهایش. نه بهخاطر من که گناهکار بودهام، بهخاطر بچههایی که با آسمان خاطره ندارند.
گوستاو عزیزم، من عاشق روزهاییام که پیش از طلوع، برف انبوه روی زمین را میپوشاند و بعد با آمدن آفتاب، همهاش رودهای پر آبی میشود، جاری کف خیابانها و یکعالمه برکهی کوچک در پیادهروها و آبشارهای ریزان از سایهبان مغازهها.
میدوم میان زندگی. در سراشیبی خیابان دانشکده با کولهی سنگین و کتابهای بغلم راه نمیروم، میدوم. قبل از آنکه خورشید طلوع کند. آن کتابخانه و راهرو و کلاسها خانهی من شده است. خانهی امنی که آدمهایش را دوست دارم یا کاری به کارشان ندارم. خانهای که کمکم میکند خوب باشم و هیچوقت اذیتم نکرده و نمیکند. خوشحال میشوم. صدای خندهام میپیچد. چیزهایی که میخوانم را بلندبلند تعریف میکنم. معلمهایم نام کوچک مرا به خاطر سپردهاند. به دوراهیهای کوچک میرسم، مسئلهها را حل میکنم. در اتاق راحت نمازخانه ذکر میگویم و منتظر اذان میمانم.
عصرها خستهی خستهام، همان دم است که روی پلهوایی گیشا خوابم ببرد. به زور حواسم را بیدار نگه میدارم و تا رسیدن، در مترو چند صفحهای کتاب میخوانم. پیمودن یک چهارراه تا خانه مثل راهرفتن در خواب است، تصاویر و صداها، صدای موتور، رایحهی گلفروشی، حرکت نرم دست آدمهای جلوی میوهفروشی در جداکردن گوجههای رسیده، دودها و بوهای مخلوط گریخته از قهوهخانهی دمکرده، درختهای قدیمی شاخه خمکرده و رسیدن به ورودی آشنای خانه.
همهچیز خوب است و من روز را که تا به اینجا میشمارم، به سلامت همهچیز را از سرگذرانده. وقتی شب به اینجا میرسد، کتابهایم را میبندم و کنار میگذارم، از بالاوپایینکردن لیستهای موسیقی دست میکشم و عینکم را برمیدارم میگذارمش روی سطحی که دستم در تاریکی لمس میکند، وقتی ذهن خستهام در قفسههایش میگردد به دنبال چیزهایی که مرا آرام میکرده، غم تو سر میرسد. نه ناگهان، انگار مدتی همینجا نشسته بوده و من حالا متوجهش شدهام. ذهنم خیالش راحت میشود که مرا آرام کرده و به خواب میرود. من میمانم در سکوت با خاطر تو. بی زره جنگی، زخمهای روح عریانم پیش چشم نمایان است و من از تو پنهان نمیشوم. میگذارم در سکوت بنشینی کنارم و آنوقت آرامآرام از تو میخوانم و برای تو میگویم که به چه حال و روزی گرفتار شدهام. و غم از آن گوشه که بود پیش چشم میآید، سلام میکند و میرود در نفسهایم، مینشیند روی ریهها. اما غمت آرام است. به یادم میآورد حرفهای نزدنی را، آن راز نگفتنی را میان من و تو. خسته میشوم، چشمهایم را هم میگذارم. شبها خواب پیادهروی ولیعصر را میبینم.
در دورترین جای دنیا به تو ایستادهام. گم شدهام مرتضا. به دیدارم بیا. در من نوری بیفروز. چشمبسته، دستبسته، ناشنیدهام. نمیبینمم مرتضا. به دادم برس. نور از کدام طرف میتابد؟ من ایستادهام پشت به نور یا دست جفاکاری پیش روی آفتاب پرده کشیده؟ همهجا تاریک است مرتضا. چگونه میبینی؟
تالار گفتوگو (که به نوار بالای وبلاگ اضافه میشود،) با هم دربارهاش صحبت میکنیم. اگر خواستید، فردا ساعت ۴ به پنجره سر بزنید.
خواهر بزرگهی مامبزرگ فوت کرده. غصهدار و بیتاب نشسته اشک میریزه و تلفنهای مکرر سعی میکنند تسلی باشند. کسی تعریف میکنه دیشب خواب خاله رو دیده. خوشحال نشسته بوده توی مسجدی. ازش پرسیده خاله چی شده انقدر خوشحالی؟ گفته بعد چهلسال دارم پسرم رو دوماد میکنم. مامبزرگ با بغض میگه بعد چهل سال بلاخره رفت پیش مهدی. همه ریزریز اشک میریزیم. نمیدونم برای خالهست یا برای پیکر بازنگشتهی مهدی، برای این همهسال دوری و سالیان هجران در پیش.
بابانوشت: یکزمانهایی هم بود که مردم به پسرخالههاشان کتاب عیدی میدادند و پسرخالهها هم در کمال صفا و سادگی مکتوب میکردند که کتاب نمیخوانند و بعد میرفتند و شهید میشدند.»
روح سرگردان تولستوی، بیاعتنا پیپش را میکشد. هرچه چشم و ابرو میآییم که ناسلامتی پیر خردمندی شما، بیا پندی ده؛ نگاهش را دوخته به افقهای دور از چشم ما. به پای او دمیست این درنگ درد و رنج.
شما بگویید:
در روزهای سخت چهطور ذهن و روانمان را مستحکم نگه داریم؟
بازی وبلاگی
علیرضا و
سید مهدی اگر خواستند، بنویسند.
تاریکی توهم فراموشیست، گنگی و گیجی قرصهای خوابآور. خاطرهای محو و کدر در سرگیجهها تکرار میشود. پس میزنیم، مست میکنیم، خاک میپاشیم تا از یاد ببریم اما تصویر نیمهای در پس ذهن نشسته و از خاطر نمیرود. قلم را روی کاغذ میلرزانیم اما کلمه نمیشود. میخواهیم بگوییمش و بیرون بریزیم اما از زبان الکن ما فقط داد و ضجههای لالوار بیرون میزند. نه فراموشش کردهایم، نه دیگر یادمان میآید که چیست. تاریکی ترس ندارد. بیقرار نباید بشوی. در تاریکی سایههایی نشستهاند، صداهایی از دور که از شنیدنشان فرار میکنی. نباید بترسی. من کنار تو میمانم. به تاریکی برگرد و بگذار سایهها از خاطرات گنگ و مبهم بگویند. گوش بسپار. به یاد بیاور و بگذار ذرههای ریز آشنا دست هم را بگیرند و سرجای خودشان برگردند. نور به یاد آوردن است. خودت را در روشنی شناختن تماشا کن. بگذار کمک کنیم به هم تا درست بشود. برگردد، راه خودش را برود. مهمترین چیز دنیا همین است. تو خورشیدی، شبها را به طلوع برسان.
ورقهای آ3 سرتاسر اتاق پخش شدهاند و من این میانه نشستهام با یک کاسه کرم و دستهای خشک و پوستهپوسته. کتابها همهی اتاق را تسخیر کردهاند. کاری به کارشان ندارم. گردنم خم شده توی لپتاپ و هرازگاهی از جایم بلند میشوم، همهجا را زیر و رو میکنم به دنبال مداد و روی نزدیکترین کاغذ چیز مبهمی مینویسم. چشمهایم اخطار میدهند که تا آخر هفته دیگر نخواهند دید و عینکم نمیدانم کجاست. گاهی یادداشتهای صوتی روزهای دانشگاه را گوش میکنم بیآنکه حواسم را بهشان جمع کنم. فقط برای آنکه مسئلهها از ذهنم فرار نکنند. و بعضیهایشان خیلی شیریناند چون از ریزترین جزئیات آن روز دانشکده هم صحبت کردهام و هر مسئله برای خودش فضایی، قصهای و شخصیتهایی دارد. بعضی وقتها که مدادم دم دستم است میخواهم خلاصهای از آنچه این مدت کردهام بنویسم ولی فکر که میکنم انگار هیچکاری نکردهام و من همهی روزها از صبح که بیدار میشوم تا آخر شب دارم کار میکنم و هیچ کدامشان یادم نمانده. چروکهای روی صورتم را حس میکنم و فکر میکنم چهقدر زود روز تمام شد و باید بلند شوم و چراغها را روشن کنم. چشمهایم فریاد میکشند.
یک لحظهی مبهمی یادم هست که میگفتم نباید خودت رو شکنجه کنی. این روزهات رو برای قویشدن گذاشتی و این از همهچیز مهمتره. خب من قوی نشدهام و فکر میکنم این را توی خواب دیدهام. برای قویشدن تلاش کردهام البته، خیلی زیاد. همهجا سرک کشیدم و سعی کردم مرزها را از جلوی دستوپایم کنار بزنم. بیشتر به لحظهها گوش کنم و آن صدایی که میآید توی خوابهایم مسخرهبازی درمیآورد. همهی چیزهای دیگر رنگ باخته. من به شدت تلاش میکنم بفهمم این روزها که هستم و هرلحظه در این مدت اتفاقی و ماجرایی بود. انگار سالها گذشته و ذهن خستهام انقدر از من ترسیده که از همهچیز فرار میکند و میخواهد از یاد ببرد.
میخواستم از همهی آنها بنویسم. طرح و کلماتی از هرکدام گوشهی کاغذهایم هست که باید بروم پیدا کنم. اما مسئله این است که حرفهایی که دارم متناسب با آن بیان شل و وارفتهای که همیشه دارم نیست و وقت هم ندارم طرحی نو بزنم در شیوهی نوشتنم. لذا برنامه این است که هروقت عینکم را پیدا کردم و دستمال عینکم را، و ندای دیوانهی درونم هوس حرفزدن کرد، صفحه را باز کنم و فقط بنویسم. فکر کنم آن چیز که باید در میآید. شاید هم نه. برنامهها عوض میشوند.
خ. گفتهام عاشق اینام که تعبیر هنرمندانهی شما را از پنجره ببینم. چارلی عزیزم بهار را به پنجره هدیه داده. امیدوارم امسال بهارانهتر بنویسم.
وقتی در قعر تاریکیام یا دورافتاده در کهکشان، وقتی به لمس خالصانهی غم میرسم، در خلوت تاریک اتاق زیر شیروانی به تماشای کنسرت Imagine Dragons مینشینم. کنسرت ریو. شروع میکنیم، فریاد میزنیم، زمزمه میخوانیم و آرامآرام گریه میکنیم. آنلحظه را تماشا میکنم که دن رینولدز دراز کشیده روی صحنهی اجرا، دستهایش را باز کرده و به آسمان نگاه میکند. بهجای او جمعیت میخواند. لبخند عجیبی دارد. سفر روحش در چشمها پیداست. میگوید همین امشب میتونم بمیرم. دیگه هیچچی نمیخوام. به آسمان نگاه میکند. جمعیت میخواند. پرنده میشود، میرود به فراسوی آسمان.
یکجا سهراب میانهی جنگ به خشم از جهان روشنایی ببرد». این منم. اگر در دنیای فراواقعی کمتر کسلکنندهای زندگی میکردیم، میدیدید که چشمانم در حدقه برمیگشت، موهایم در هوا سیخ میشد، چراغها روشن و خاموش میشدند، آسمان را صاعقه میترکاند و درختان پهنپیکر از گذر وهمانگیز طوفان میلرزیدند. روز رخت برمیبست و خورشید خاموش میشد و روشنایی از یاد جهان میرفت.
من میتوانستم جهان را نابود کنم. یک چوبدستی اگر دستم بود یا یکی از سنگهای ابدیت. همیشه میدانستم که من نمیتوانم قهرمانی باشم که از حلقه محافظت میکند. جانپیچها راحت مرا تسخیر میکنند. خشم شعلهی کوچکیست که با دمیدن باد جهان را آتش میزند. حالا البته نهایت کاری که من میتوانم بکنم این است که به جان مامبزرگم غر بزنم که آن را هم نتوانستم، فقط در کابینت را کوبیدم و آمدم توی اتاق، با بالاترین صدا یکشنبهی غمانگیز» گوش میدهم که آهنگ رسمی وقتهای عصبانیتم است. اگر جهان انقدر کسلکننده نمیشد. از تمامتان مجسمههای یخی درست میکردم و زمین را در زمستان ابدی محبوس و خودم میرفتم بندرعباس تا ابد در ساحل خورشید میماندم.
چرا انقدر خشم دارم؟ هراتفاقی که پیش میآید، خودم را آماده میکنم که به بدترین شکل بگذرد اما هیچوقت آنقدر که فکر میکنم بد نیست. میتوانم از پسش بربیایم و خودم را کنترل کنم. در برابر لحظههای هجوم احساسات آرام بمانم، به فکر بقیه باشم، حداقل چیزهای قشنگ را ببینم و سعی کنم از آنها نیرو بگیرم برای استوارماندن و ازسرگذراندن. به خودم افتخار هم میکنم. همیشه میتوانم آرام بمانم و راه بهتری پیدا کنم. آاخخغ. از خودم متنفرم. وقتی یکچیزی که باید اتفاق بیفتد (که درواقع همانچیزی است که ما میخواهیم،) از شدن امتناع میکند، خشم یکی از واکنشهای طبیعی به آن است. خشم یک بخش حلشدنی دارد و اگر نمیشود حلش کرد، کنارآمدنی. اما یکبخش هیجانی هم دارد که وقتی کوچک است، با یک فصل سریالدیدن یا یکجعبه نانخامهای خوردن رفع و رجوعش میکنیم. اکثر تمرینهای پنگوئن هم راههایی برای حواسپرتی و فروکشکردنهای لحظهایست. (پنگوئن یک اپلیکیشن است که وقتی اضطراب دارم کمکم میکند.) اما وقتی سلسلهای از نشدنهای حلنشدنی سرراهت نشستهاند که غیرقابل حل بودنشان هیجانات خشمآلود را تشدید میکند، حواسپرتیها فقط لحظهی انفجار را عقب میاندازند. و مشتهای غضبآلود من حالا میگویند تا جایی از این جهان را خرد و خمیر نکنند، آرام نمیگیرند. و از خودم میترسم. از آسیبزدن به دیگران میترسم و یک گوشه در تنهایی میمانم که آسیبی به کسی نزنم که گرچه صدای فریادکشی ندارم و نه محض رضای خدا چوبدستی یاس کبود، گزیدن با کلمات را بلدم. خشم، خشم از دیوارههای درونم رفته بالا، تمام وجودم را غصب کرده. خشم از حوادث، خشم اینکه برایش هیچکاری نمیتوانم بکنم. خشم از خودم که کاری که از دستم برمیآید را نمیکنم، حتی اگر کمک مستقیمی نیست. خشم از دنیا که این همه بلا سرمان میآورد. خشم از آدمها که همچین دنیایی برای ما ساختهاند. خشم از اطرافیانم که وقتی دواندوان فرار میکنم و حرفی نمیزنم کنارم نمیمانند. خشم از اینکه وقتی میمانم و حرف میزنم مرا نمیفهمند. خشم از اینکه شیوهی دنیای ما جزیرههای تنها نباید باشد و حالا هرکس تکتک در بحرانهایش فرومیرود.
ورزش میتواند راه خوبی برای بروز و تخلیهی این هیجان باشد. نوشتن هم. گرچه، ورزش یک حرکت خوب است، با انجامدادنش کار خوبی میکنی و حالت خوب میشود. من بیشتر دلم میخواهد قلب دنیا را بشکنم و خنجری در سینهی خودم فروکنم. شاید بتوانم احساسم را به ورزش عوض کنم. انگار هروقت که من تمرینهایم را انجام میدهم، دنیا آهی از افسوس میکشد. دربارهی نوشتن همین حالا هم اینطور فکر میکنم.
بچه که بودم صمد میخواندم. همه میگویند داستانهای صمد خشن است، تأثیر بدی روی بچهها دارد. من آرامترین بچهی دنیا بودم و هنوز هم. خشونت داستانهای صمد، طغیان مقابل بدیهای دنیای واقعی بود. صمد تعریف میکرد دنیا چهقدر زشت است، بعد میایستاد جلوی آنها. آدمها دوست ندارند بچهها درگیر دنیای واقعی بشوند و صمد رفت و توی ارس غرق شد. اما بچهها افسانه میخوانند و قهرمان در راه رسیدن به دختر نارنج و ترنج غولها را از پا درمیآورد و شکم گرگها را میدرد و پر از سنگ میکند و پرتشان میکند توی رودخانه. در فانتزیها دنیایش را میبرد به جهان سپرمدافعها و ققنوسها، دیوانهساز و باسیلیسک را از بین میبرد. بتلهایم میگوید کودک که در مواجهه با جهان ناتوان است، در تجربهی جهان افسانه خشمش را خالی میکند. جهان افسانه جاییست که میتوانیم در خیالاتمان آن را با دنیایمان همانند کنیم و درحالیکه فشارهای روی ضمیرناخودآگاهمان کمتر میشوند، روشنتر خودمان را ببینیم، بیاینکه بترسیم از خوار شمردهشدن تنشهایی که تجربه میکنیم. همراه قهرمان شویم، در قالب قهرمان جای بگیریم و با احساساتمان سادهتر و روشنتر و در امنیت روبهرو شویم. البته متخصصان حوزهی کودک نقدهای زیادی به این دیدگاه دارند و در بازنویسی، افسانهها را عوض میکنند. ولی من دربارهی خودمان حرف میزنم. برای ما جواب میدهد.
مثل ماهی از دست خودم فرار میکنم توی حوض نقاشی قایم میشوم. مسئله گمشدن است. اینکه چرا، برایش حدسهایی دارم مثل اینکه وقتی دردهایی دارم که از تحملم بیشتر است، خودم را در پستو حبس میکنم و غرق میشوم در مشغولیتهای دنیای بیرون تا اوضاع آرامتر بشود و بیرون بیایم و از نو نسبتم را با اوضاع جهان بسنجم. من روی بازی نسبت به جهان ندارم. به حرکت محتاجم و نسبت به تغییر منعطف ولی نه مثل ماهیسیاه دلیر که درخودفرورفته و محتاطم. به هرچیز تازه آرام نزدیک میشوم، نور و سایهها را زیر نظر میگیرم، منتظر میمانم و تماشا میکنم، میشنوم و منتظر فرصتی میشوم که بتوانم در امنیت موقعیت تازه را تجربه کنم. باز فاصله میگیرم، فکر میکنم و منتظر تجربههای مجدد میمانم. من به حرکت معتقدم و منعطف برای تغییر. خوب گوش میکنم و تکانهای جهان اطرافم را میفهمم. هرروز سر راهم چیزی هست که من را آدم دیگری بکند.
زندگی اما همیشه امان نمیدهد. در راه ماهیکوچولوها سقوط از آبشارهای بلند هست و ماهیگیر و مرغ ماهیخوار. تغییرات گاهی عمیقترین قسمتهای وجود آدمی را دستکاری میکنند اما فرصت بازیابی نمیدهند. مشتهایش را پشت هم میکوبد و فرصت بازایستادن نمیدهد. من همیشه به زندگی آرام فکر کردهام، خانهای و زمین کوچکی و یکمشت بذر، همیشه اما در طوفان زیستهام.
احساس میکنم آسیب دیدهام و نوشتن در اینباره، گفتن و دربارهی آن فکرکردن، قدمهای خوبیست که آرامآرام در این یکماهه برداشتهام. چراکه تمام یکسال گذشته دواندوان فرار کردهام و گفتهام چیزی نیست، تموم میشه، همهچی دوباره برمیگرده. اضطراب دوباره برگشته. برای هرکس شکل متفاوتی دارد، برای من در کنارآمدن با خودم است نه در ارتباط با جهان. اضطراب ریشه میدواند در برداشتم، تصوراتم، توهماتم دربارهی خودم و به من که در هجمهی تغییرات سریع و ناهمگون جان میکنم سازگار بشوم و خودم را پیدا کنم، حمله میکند. کارهای روزانه را ساماندادن، طبق برنامهها پیشرفتن و مطالعهکردن، کارکردن، صحبتکردن، کنار دیگرانبودن قابل کنترل است ولی وقتی با خودم تنها میمانم و باید بنویسم و به بودن فکر کنم و مناجات کنم، دعا بخوانم، از خودم بخواهم اوضاع را درست کند، حملههای اضطراب با نفستنگه، لرزیدن، حس خفگی و تپش قلب میآید سراغم. و همهچیز را رها میکنم. روبهرو شدن و حلکردن این عقده را مدام به عقب میاندازم و میدانم سختتر میشود. میدانم اگر بتوانم از پسش بربیایم، بتوانم دوباره خودم را پیدا کنم، همهچیز درست میشود. قوی میشوم، میتوانم به خودم تکیه کنم و به گفتوگو با طبیعت جهان بروم. خودم را بشناسم و از او بخواهم من را به خودش راه بدهد. میتوانم بهترین حاصل را از او بگیرم. من از خاکستر بلندشدن را بلدم ولی میترسم چیزی را که ساختهام به آتش بکشم.
نوشتنش خیلی اذیتم میکند اما باید انجامش بدهم. میدانم تنها راهش همین است. تلاش در نوشتن میتواند قرین کندوکاو در درون بشود. باید خودم را پیدا کنم. او شاید بتواند دوباره دنیا را قوی کند.
عذاب میکشم. راههایی یاد گرفتهام برای کنترل این لحظهها ولی گاهی مومکردن خودم به تحت درمان آنها قرارگرفتن خودش اضطرابآور است و تحمل اینکه نازیبا بنویسم، بدون فکر، بدون اینکه مطمئن باشم به خوبنوشتنم. متن اما شکل زمانهی خودش را میگیرد. در زمانهی بمباران مصیبت، مجال دغدغهی عالینوشتن نیست. فقط قلم را باید سپر کرد و ایستاد برای دفاع.
حیاط را فرش کردیم. سماور زغالی مامبزرگ را علم کردیم. قالیها را انداختیم لب باغچه و گلدان شمعدانی را کنار خودمان نشاندیم. هوا چهقدر زیبا بود. صبح که بیدار شدم و دیدم برنامه این است که خاله اینها بیایند پایین، دلم نمیخواست. دلم سنگین بود. فکر کردم که همچنان دلم تنهایی و خلوت میخواهد و آمادهی درگیر جمع شدن نیستم. فکر کردم خوب شد شاید که عید امسال کنار بقیه نیستیم یا قرار نیست به دانشگاه برگردیم. نه از آن بابت که انگار این شرایط جهنمی خوب است. شرایط اگر جهنمی نبود یا خوب بود، حال و روز من این نبود. فکر میکنم احتیاج دارم به تکوتنها بودن، خلوتکردن، کمتر حرفزدن و بیشتر فکرکردن. به جاهای دیگری از خودم رسیدهام. قرارگرفتن در شرایط عجیب، دارد چیزهای جدیدی از زندگی نشانم میدهد. و هرچه از سختی به من رسیده، بیشتر مرا به سمت کشف منظرهای جدید سوق میدهد. یکی از آن دردناکهایش، دوری از خراسان. خراسان که بابای من است، وطن من است، صدای من است، زبان و قلم من است، قصههای من است، دین و ایمان من است، خراسان امامرضای من است و دورافتادهام. هرچه محرومتر میشوم، چیزهای دیگری از خودم پیدا میکنم که وابسته نیست به آنچه جهان خودم میدانستهام.
جهان موضوع نوشتهی بعدیست. اینیکی دربارهی این است که طبیعت تره هم برای ما خرد نمیکند. این را مامبزرگ گفت وقتی جوجهمان را خورده بودیم و نه خلوت کرده بودیم و بالش و پتو برده بودم توی حیاط، تکیه داده بودم به دیوار کوتاه بین حیاط ما و همسایه، چای میخوردیم. از بالای دیوار کوتاه درخت انارشان را دید زد و گفت سرشاخههایش نوبرگهای سبز روشن باز کرده. بعد هم زد زیر گریه چون دیشب وقت خواب صدای خدیجخاله به یادش آمده بود وقتی که حرف میزد و تعریف میکرد. درخت انار وقیح، در سرکشی نسیم برگهای نو را رقصاند. انگار نه انگار مرگ پشت در خانههایمان است. نه انگار که عزیز از دست دادهایم. گنجشکها زدند زیر خنده. برای آنها که اهمیتی ندارد. پتو پیچیدم دورم. مثل هرسال همینموقع که عصر بهار سوزدار است هنوز. اگر همگی کنار هم بودیم، وقت آشرشته بود حالا. و مامبزرگ منچ بازی میکنیم و سهتایی عکس میگیریم و میفرستیم توی گروه. مامبزرگ که سلطان بازیهای فکری شده این مدت، سهبار مرا میزند و دوباره میبرد. یاکریمها سر ساعت همیشگی میآیند و صف میکشند روی دیوار و باران هم خودش را به آخر قصه میرساند. تندتند وسایل را جمع میکنیم و میبریم تو و پشت پنجره دلمان میگیرد. درحالیکه میبایست حالا در ترافیک برگشت میبودیم و خیره از پشت شیشهی بارانگرفتهی ماشین، موسیقی گوش میکردیم و دلمان میگرفت.
یعنی طبیعت کار خودش را میکند و قدر یک پشه برایش اهمیت ندارد ما در چه وضعیتی گیر کردهایم که در ضمن کمکم باید منتظر آمدن آنها هم باشیم. چرا باید برایش فرقی بکند زمین که فراوانسال پیش از ما بهار و زمستان کرده؟ چرا اعتنایی باید بکند به ما که عمر بودنمان به چشمبرهمزدنی هم از سرگذشتش نیست و در همینمدت هم که نصفش را خورده و نصفش را بردهایم. مای قرن بیستویکی که خدا را بنده نیستیم، چونکه قاهریم، چون طبیعت را به اختیار آوردهایم، چونکه میتوانیم پس بهرهکشی میکنیم. و خدای قصهی پشه و نمرود ناتوانترین خلق خود را به سوی جباران خودکامه فرستاد،» تا یادمان بیاورد قاهر اسم خداست، شأن دارد. هرچند که راحت است توهم قاهربودن، تا کشف واکسن و درمان طول میکشد. بعدش دوباره روز از نو، روزی از نو. تا کجا دوباره خر ما را بگیرد. فکر میکنید بعد از این روزها چیزی عوض میشود؟ من امیدوار نیستم و همین حالا دلنگرانم برای انبوه پسماندهای عفونی و پرخطر که چه بلایی قرار است سر زمین ما بیاورد.
به هرحال ما که از همهچیز امید بریدیم، فقط خواستم بگویم طبیعت، دم شما گرم که رنج و غصه و ضعف و قوت ما فرقی به حالت ندارد و راه خودت را میروی. کاش قبول میکردیم جزئی از تو باشیم، نه مالک تو. روزت مبارک.
خ. دیروز، بعد از پست قبلی، دیدم که پنگوئن کدی برایم فرستاده که اگر کسی را دعوت کنم و او با کد من وارد برنامه شود، به هردویمان یک هفته رایگان امکان استفاده از نسخهی خفن را میدهد. خواستم به پست اضافه کنم اما دوست نداشتم اینطور به نظر برسد که به خاطر این از پنگوئن نوشتهام. بعد در نامهنگاریهایم با تیم پشتیبانیاش، وقتی از حال و روزمان گفتم، یکماه اجازهی استفادهی رایگان از همهی امکانات برنامه را به من دادند و گفتند تلاش میکنند برای کاربران ایرانی برنامه را رایگان در دسترس بگذارند. (#قهرمانملی) لذا حالا که من به هرصورت دسترسی کامل دارم، این کد را میگذارم اینجا، اگر کسی از شما خواست از برنامه استفاده کند، این کد را وارد کند و یک هفتهی مجانیاش را بگیرد: H9PM8
خ. نوا دیشب ذکر مصیبت خواند که نیمهشعبان امسال دیگر توی خیابانها خبری از شربت و شیرینی نیست. خودش اما این روزها مناجاتی مینویسد که طعم شربتزعفرانهای عید میلاد را میدهد. بخوانید در
یک مکالمهی ساده
دیشب، دو ساعت بعد از پست قبلی. میانهی یک مکالمه بودم دربارهی تغییر و مرگ. از همیشه سهمگینتر بود. انگار نیروهای پلیدی از درونم سر بلند میکنند، بیاختیار من پخش میشوند و همهی وجودم را میگیرند. ریههایم را میبندند، توی چشمها و سرم را پر میکنند. مغزم میترسد و اخطار میدهد. میگوید که داری میمیری. من نمیترسم. میدانم که ذهنم دارد اشتباه میکند. دقیقا همان لحظهی رویارویی با جانپیچ است. همان لحظهی دیدار با دیوانهساز. وسط تابستان هوا سرد میشود، حس میکنی هیچوقت دوباره شاد و خوشحال نمیشنوی. اما میدانی که این فریب است. ذهنت تسلیم میشود، اما قلب گریفندوری شجاعت استوار میماند. با اینکه زیر فشار است اما هنوز ایمان دارد. به حرفش گوش میکنم. میدانم موقتیست. میدانم تمام میشود. آرام مینشینم و تکیه میدهم. کف دستم را روی قفسهی سینهام میگذارم و دست دیگر را روی شکمم. آرام با پنگوئن نفس میکشم و حرکت دم و بازدم و تپشهای قلبم را احساس میکنم. با پنگوئن میرویم سراغ نقشهی ذخیرهمان. آدمهایی را یادم میاندازد که حضورشان کمکم میکند. جاهایی که در آنها آرام میشوم. مرا یاد طبیعت، باران و ستارهها میاندازد. به آنها فکر میکنم. آرامآرام دعا میکنم. فشار از ریههایم برداشته میشود. سپر مدافعم دیوانهسازها را دور میکند. هنوز ضعیفم و سرم گیج میرود. ریموس اگر بود میگفت کمی شکلات بخورم. هنوز اوضاع در کنترلم نیست. میترسم، از برگشتنش. سراغ دوستانم میروم. دو و نیم شب است. حرف میزنیم. از حالم میگویم، از اتفاقی که برایم افتاد. کنارم میمانند، حرف میزنیم تا وقتی دلم قرص و مطمئن میشود. مارجوری نکات ایمنی را تکرار میکند و در ذهنم مرور میکنم. خداحافظی میکنم، در رختخواب میخوابم و به تمرین دیگری از پنگوئن گوش میکنم. دیگر نمیترسم. چیزهای بیشتری یاد گرفتهام و میدانم چهطور باید از سر بگذرانمش.
Wysa
کارهای روزانهام را به حداقل رساندهام. از اول تعطیلیها سعی کردم خودم را گرفتار تنبلی نکنم. ساعتهای کارکردنم را در روز ثابت نگه داشتم. گرچه چندین کتاب را نصفه رها کردم و نوشته و پژوهش و پروژه را، ولی بهم این حس را میداد که تمام تلاش خودم را میکنم و حداقل کارها را تا یکجاهایی جلو میبرم. از آن جهت خوب بود اما این جایی از سال است که من بعد زمستان به خراسان میروم و کنار خانوادهام آرام میگیرم، در بهار با بابا قدم میزنم، گوشهی گوهرشاد به تماشای آدمها مینشینم و نگرانیهایم را، گذراندههایم را به آن خانه و صاحبش میسپارم. حالا از آن تخلیه و همدلی محرومم ولی فرصت استراحت را نباید از خودم بگیرم. همهی کارها را کنار گذاشتهام. بیشتر با خودم خلوت میکنم. برای کارهای روزانه وقت و دقت بیشتری صرف میکنم. با محبت چای دم میکنم. وقت بیشتری با مامبزرگ میگذرانم. جنگا بازی میکنیم و مرا میبرد. بعدازظهرها که نور قشنگ بهار سرتاسر حیاط دامن پهن کرده، کنار بخاری دراز میکشیم و استراحت میکنیم. در سکوت کتاب میخوانم. از پشت پنجره باران را تماشا میکنم. بیشتر شعر میخوانم، بیشتر با خودم زمزمه میکنم. بیشتر وقتها گوشهای مینشینم و فقط فکر میکنم. جریان نور و رنگها را اطرافم حس میکنم. رد زندگی را در دور و اطرافم دنبال میگیرم. میگذارم فکرها توی سرم چرخ بزنند. بهشان شکل میدهم، رنگ و بو میدهم. معلقشان میکنم پیش رویم. به تماشایشان مینشینم. به سرانگشت بازیشان میدهم. بیعجله مینویسم. میگذارم قبل از نوشتن و ثابتشدن در کلمهها در ذهنم قوام بگیرند. با آنها وقت میگذرانم، خاطره میگویم. از دست نمیدهمشان. گاهی که همهچیز گنگ میشود، وقتی نمیتوانم تودهی بیشکل افکار را از هم باز کنم، با دوستانم حرف میزنم. با دوستم که مثل مارجوری در این ماجرا حمایتگر من است. و در جریان گفتوگو، با سؤالها، حرفشنیدن و اصلاحها، کمکم به درک میرسم، جلو میروم، برایم روشن میشود. و قصه که مرا درمان میکند. بعد از یک ماه، این اولینبار است که یکروز کامل را بدون اضطراب میگذرانم. الهی شکر :)
با پلیور زرشکی نشسته روبهروی من. میگویم اونجا هنوز سرده؟ جواب میدهد من سردمه. چرا تاریکه اتاق؟ نمیبینمت. چراغ مطالعه را روشن میکنم. بدون حرف همدیگر را تماشا میکنیم. دست میگذارم روی صفحهی تلفن، پیوند ابروهایش را باز میکنم.
وقتی شرایط عوض میشود باید روشهایمان را تغییر بدهیم، ما تغییر میکنیم و آنچه میان ماست از دست میرود. شاید تنها، نگرانی من باشد ولی چیزی را نمیشود متوقف کرد و بعد سر فرصت ادامه داد. سکوت و فاصلهها کار خودشان را میکنند.
زنگ خانه را میزنند. مامبزرگ باز میکند. صدای آشنایی از راهرو میآید. حجاب میکنم و میروم جلوی در. تو نمیآیند. آن سر راهرو جمع و منقبض میایستند. مامبزرگ زیرانداز میآورد، مینشینند روی پلهها. خاله و نیکا هم از بالا میآیند، میایستند سمت دیگر راهرو. برای مامبزرگ صندلی میگذارم جلوی در. بچهها را محکم نگه داشتهایم که سمت همدیگر نروند. بزرگشدنشان را نمیبینیم. از دوماه قبلتر که آخرین دیدارمان بود، عباس کمموتر شده. آریان قدبلندتر و لاغرتر. مرا که میبیند شعر خورشیدخانم میخواند. فکر میکردم تا حالا دیگر ما را یادش رفته. تعریف میکند که توی خانه با باباش فوتبال بازی میکند و نیکا از دور زخم دستش را نشانش میدهد و ماجرایش را میگوید. خاله کلوچههایی که پخته را تکهتکه میکند و میریزد توی پلاستیک و برایشان میآورد. مامبزرگ میگوید چایی بگذاریم؟ میگویند نمیمانند. آهنگ میگذاریم، بچهها هرکدام یکطرف راهرو میرقصند. نیکا میخواهد آریان را بغل کند. مادرش دور نگهش میدارد. نیکا میگوید بیا بغلم، ماچت کنم. از هم دورشان میکنیم. میگوید نرو خونهتون، بمون بازی کنیم. میگوییم بعداً. کرونا تموم بشه، دوباره میان. همهی بچهها، لیام، آرمان، سارا، علی. دوسالگیاش را تازه تمام کرده. میان گرانی و بیپولی و آبان و هواپیما و بیماری. نمیدانم بعداً را میفهمد؟ بعداً میریم شهربازی. بعداً میریم شمال، ماهی میخوریم، تو دریا آببازی میکنیم. ما که خودمان نمیدانیم این بعداً یعنی کی. کی تمام میشود؟ دفعهی بعدی کی سر میرسد؟ سعی میکنیم امید را زنده نگه داریم. جوانیمان را، بچگیشان را موکول میکنیم به بعداً. نفس باد صبا مشکفشان خواهد شد، عالم پیر دگرباره جوان.؟
میروند. مامبزرگ میگوید بچههام با گلوی خشک رفتند. با بغضهای تو گلومان زیراندازها را تو لباسشویی میاندازیم، راهرو را ضدعفونی میکنیم، دستهامان را به نوبت میشوییم. از اینکه طوری رفتار میکنیم انگار عزیزانمان به چشم ما آلودگیاند، از خودمان، از شرایط پر از غم و خشمایم. برای هم تهدید شدهایم و محبتورزیدن حالا صورت هجوم و نگرانی و ناامنی گرفته.
به حرفآمدن بچهها را در تماسهای تصویری دیدیم. قدکشیدنشان را از استوریهای اینستاگرام دنبال کردیم. دیشب پدرم پنجاه ساله شد. از پشت قاب گوشی با برادرم برایش تولدمبارک خواندیم و رقصیدیم. شاید دفعهی بعدی که برادرم را ببینم به سرشانههایش هم نرسم. شبها زنگ میزند و برایم گیتار میزند و میخواند، از موسیقی میگوید، از عمو تعریف میکند و خراسانی برایم حرف میزند. هیچوقت نشده اینهمه از هم دور باشیم. هیچ سالی را بیاو نو نکرده بودم. مامان از پشت تلفن روزهای پسرها را برایم تعریف میکند. علی سرک میکشد و میگوید کجایی خورشید؟ قول میدهم بروم پیشش، بعد از کرونا. لباس مردعنکبوتیاش را نشانم میدهد و به سمت هم تار پرت میکنیم. از خاله میشنوم باقر داشته خفه میشده. شکایت میکنم به مامان که چرا به من نگفتی؟ میگوید محمدصادق بوده و میگفته که چی؟ نخواسته نگران بشویم. تلفن را میدهد با او صحبت کنم. دارد کتاب میخواند. برایم تعریفش میکند و من آرامآرام پشت تلفن اشک میریزم.
هرچه طولانیتر میشود، نگرانیام شدت میگیرد. از اینکه آدمها چهطور تا میکنند با شرایط؟ نگران احساسات بروزنیافتهام، نگران تبعات انتظارم. اینکه صبر میکنیم تا همهچیز به شرایط عادی برگردد. شرایط حالا ولی اقتضائاتی دارد. تلاش میکنم. دلم میخواهد خموده یک گوشه بمانم و حالا که انقدر مقابل هرجملهای حساس شدهام و آسیب میبینم، خودم را دور از بقیه نگه دارم. اما به جان میخرم. چون حس میکنم خطرناک است. در گروههای کلاسی بحثی طرح میکنم، در گروههای خانواده و دوستان چیزی میپرانم، سراغ آدمها میروم و سر حرف باز میکنم. و چون شبیه من و از دل من نیست، عجیبوغریب به نظر میرسم. به کتابفروشم پیام میدهم میشود از آنجا برایم فیلم بگیرد و بفرستد؟ میفرستد. از غربت و خالیبودن فضا بغض میکنم. میخواهم بگویم دلم برایت تنگ شده. فکر میکنم در آداب دنیای او شاید این حرف مناسب نباشد. میگویم دلتنگ کتابفروشی هستم. گاهی دربارهی کتابها حرف میزنیم. عصر زنگ میزنم حنا. یکساعت همراه هم از پشت تلفن سریال میبینیم و میخندیم. خیلی عجیب است. صدای بلند خندههایمان را میشنوم اما مرا شاد نمیکند.
دلم لک زده برای آن لحظه که قطار از روی پل خیابان طبرسی میگذرد و از پشت پنجره سر خم میکنیم و به گنبد طلای ته خیابان سلام میدهیم. برای یکلحظه نفسکشیدن در هوای صحن خلوت آخرشبی گوهرشاد میمیرم. ما را که رام تو شدهایم از خودت مران.
تبکردهی هجرانم. در آرزو و التماس، به ذکر سعدی:
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
یده در شمایل خوب تو بنگریم
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم.
خ. از قصههای خودتون بگید.
لینک. من این روزها را تجربه کردهام. کاش برای تو بنویسم. یک لحظهی دیگر از آن روزها نمیخواهم برگردد. چشمهایم به سوزش افتاده، خواهش میکنم تحمل کند، ای کاش بتوانم بنویسم. نمیدانم اگر خوابم ببرد فردا بیدار خواهم شد؟ و اگر بیدار شوم صبح چهطور آدمی خواهم بود؟ من میخواهم زمانهایم را تو ترتیب بدهی. میخواهم هروقت تو گفتی بیدار بشوم، هروقت تو گفتی غذا بخورم و هروقت تو خواستی خوابم ببرد. من میخواهم آن کاری را بکنم که تو دوست داری. زمانم الهی بشود، خورد و خوراکم الهی بشود، گفتوشنودم. همین که تصمیم بگیری دیگر نماز نخوانی و روزه نگیری، خدا از تقویم و ساعت زمینیها بیرون میآید و برمیگردد به آسمان. خدا دیگر ساعات پنجگانهی نماز، نمازهای جمعه و روزههای رمضان نیست. از زمانِ نزدیک بیرون میشود و به مکانِ دور میرود. قلمرو تو از خدا خالی میشود و خیالت از بابت وجدان سنگر گرفته در زمان آسوده.» من میخواهم دست بکشم، میخواهم قلمرو من قلمرو تو باشد. میخواهم برای تو بنویسم.
این آن چیزی نبود که میخواستم اولینشب ماه مبارک بنویسم. اما اینکه هنوز فکر میکنم به چیزهایی که میخواستهام، به خندهام میاندازد. به تصوری از روال روزها رسیدهام و آماده برای اینکه از لحظههایی که پیش پایم میرسد استفاده کنم. احوال اما؛ طوفانهای درونی میآیند گاهبهگاه و به همم میریزند. هم دلم میخواهد روبهرویش بنشینم و در آرامی واکاویاش کنم، هم فقط میخواهم چند ساعتی در تاریکی و سکوت بمانم. پلک چشمم میپرد. ریههایم سنگین است و هوا خیلی گرم شده. کلافه و عصبیام و زبانبسته برای اینکه اجازه ندهم غلبه کند و همهچیز به اختیار خشم و ترسم دربیاید. من میترسم. امروز ترسیدهام و خسته شدهام از اینکه بخواهم درستش کنم و قوتم را جمع کنم برای آینده. بیا در تاریکی مرا در آغوش بگیر و آرامم کن. آرام چیزی بخوان تا فکرم از هرچه دیگر پاک بشود و بخوابم. ماههاست که شبی آرام نخوابیدهام.
مرا که سرگردان و بیآشیان ماندهام از طوفان بگیر و به خانهی خودت ببر. زخمهایم را مرهم بگذار، آب و دانم بده. آرام سرم را نوازش کن و زیرلبی برایم آواز بخوان. مرا نگه دار تا التیام بالهای شکستهام و قصهی پرواز را در گوشم تکرار کن پیش از آنکه از خاطر ببرم. باز مرا در پناه خودت جا بده تا ببالم و به قوت تو بایستم و از دستان تو پرواز کنم تا آسمان آبی خورشید.
خ. حلال کنید لطفاً هرچه که گذشته بین ما. دلهامون رو پاک کنیم از آزردگیها و بستگیها. خالص و بیگره به دیدار رمضان بریم. دعاگوی همه هستم. اگر به خاطرتون اومدم، من کوچک رو هم دعا کنید. پربرکت باشه ماهتون.
سر سفرهی افطار تنهاییم نشستهام. مامبزرگ برایم ماقوت درست کرده، خودش میگوید فرنی. پریشب شیربرنج، شب قبلش آش گوجه و همه را تقسیم کرده که به پایینیها و بالاییها هم بدهیم. مامبزرگ خیلی سال است نمیتواند روزه بگیرد اما اصرار دارد سحری بگذارد برایم، برای افطارم چیزی درست کند. میگوید خدمت به روزهدار ثواب داره. میخواهد در سفرهداری با خدا شریک بشود. و با کاسهآشی بقیه را هم در سفره شریک کند، بالاییها را، پایینیها را. سر سفره با من نمینشیند اما. افطار و سحرهایم را تنهایی میگذرانم. مانده به اذان، صدای دعای آقا مصطفی از تلویزیون میآید. مامبزرگ میگوید دکتر چمرانه. یاد استاد شهریار گفتنش میافتم. چه با وسواس احترامشان را نگه میدارد. میگوید وقتی شهید شد خیلی گریه کردم. برای سهنفر خیلی گریه کردم. یکی هم سردار سلیمانی بود و دیگه شهید شیرازی. صیاد را میگوید. اشک جمع میشود سریع توی چشمهایش و میریزد. صورتش را میپوشاند و شانههایش میلرزد. تلویزیون اذان میگوید.
صبح امروز سامانهی آموزش آنلاین دانشگاه مشکل پیدا کرد. کلاسها یکیدرمیان تشکیل نشدند. به ازای هرگروه در واتساپ برای هردرس، طومار پیامهای گله و شکایت و ناسزا و هجو و مسخرهبازی همکلاسیهای کوچکم روان شد. برداشتند ساعت کلاس را عوض کردند یکشنبهها پنج تا هفت. جبرانی کلاس امروز را هم انداختند هفت تا نه شب، با افطار آن وسطش. ساعت هفت دوباره نتوانستند وارد شوند و منتفی شد. ساعت دهونیم شب استاد در گروه فرمودند که مشکل حل شده و هرکس میتواند بیاید سرکلاس و مجدد ساعت دوازده برای کلاس دیگری. و بچههایی که دیرتر دیدند و نرسیدند، گلهمند شدند که ما خبر نداشتیم. و بچههای دیگر گفتند که پیام را همهی جاهای دیگر فرستادهاند و تقصیر آنها نبوده که بقیه گوشیشان را چک نمیکنند. من گوشیام دستم بود. داشتم از خاله میپرسیدم تاریخ انقضای خامه اگر گذشته ولی ترش نشده، میشود خوردش یا نه؟ پیام را دیدم. سرکلاس نرفتم. لحظهای فکر هم نکردم که ثمر چیدن از خوشههای دانش را از دست میدهم. داشتم آشپزی میکردم. وقت این بود که مرغها را تکه کنم بخوابانم توی خامه و پیاز و زعفران و در نسیمی که پنجره میوزد، بوی خاک مرطوب گلدانها را حس کنم و زیرلبی آوازی بخوانم. ساعت هفتونیم من کتری را میگذارم بجوشد و چای دم میکنم. بیشتر وقتها دارچین، امروز گفتم هل. شکستم و انداختم توی قوری. دفتر و دستکم را جمع میکنم، همهچیز را کنار میگذارم، تا اذان پیش خدایم خلوت میکنم. حرف میزنم، از روزمرههایم، از چیزهایی که مانده ته دلم. ماه رمضان است، وقت افطار دارد، وقت پای سفرهنشستن با خانواده است، وقت سریال بعد افطار، وقت نماز. شب هنگامهی آرامگرفتن است. قسمتی از شب هست که من از همه و از خانوادهام فاصله میگیرم برای نشستن پشت میز و روشنکردن چراغ مطالعه و تنها فکرکردن، نفسکشیدن، به صدای نفسها گوشدادن. آن بخش روز من اگر نباشد، از خودم فاصله میگیرم. مناجات دم افطارم نباشد، از لحظههای متعلق به خدا فاصله میگیرم. سریالهای بیجان بعد از افطار را نبینیم، وقت همراهی و همنشینی با مامبزرگ را از دست میدهم. کارشناس دانشکده موقع انتخاب واحد که سراغش میروی پرخاش میکند که وظیفهی شما درسخوندنه و باید در اختیار دانشگاه باشی. و به او ربطی ندارد اگر ساعات درسیام پخشوپلا باشد در روزهای مختلف. خب هرکسی اینطور گفته و فکر کرده میتواند به جهنم برود؛ من وسط هفتهام را برای مدرسه احتیاج دارم و همانقدر که به برنامهام بخورد برای دانشگاه و کلاسها زمان میگذارم. صبح تا ساعت ۵ عصر. شنبه، سهشنبه، چهارشنبه. اگر موردی اضطراری پیش آمد، میتوانیم سر وقت دیگری توافق کنیم، نه آن زمانهایی که من برایشان برنامهای دارم. چرا اینطور فکر میکنند که دانشجو بیکار در خانهاش نشسته و وقت تلف میکند، پس نصفهشب کلاس تشکیل بدهیم، او که بیکار است و در خدمت ماست و بیست نفر هم میروند سر کلاس و واقعاً فرقی ندارد برایشان، پس ما هرچهقدر که از زمستان تعطیل شده میچسبانیم تهش و ترم را در تابستان کش میدهیم. چون دانشجو در خانه است و کار دیگری ندارد. من هیچوقت مادر تماموقت نمیشوم، هیچوقت در همهی ساعات شبانهروز همسر، خواهر، معلم، دوست نمیشوم. هرکدام از اینها قسمتهایی از من خواهند بود و هرکدام اینها بنا به اقتضائاتشان جایگاهی میگیرند و سهمی از زمان و نیرو. من هیچکدام اینها را برای دیگریها فدا نمیکنم. برایم مهم نیست شگی سازوکارهای شما و این طور شگفتانگیزی که خودتان را با آن وفق دادهاید. هیچ نکوهش و سرزنشی هم بر این شیوهها نمیکنم. آمدم اینجا فقط بنویسم، من نیستم. در این آشوب بیشکل ناشناس سردرگم که هرکس یک گوشهاش گند میزند و تخم فساد میکارد و باقی به قهر از روی خشم و نفرت به هم، به خود، میپیچند و گرهها را کورتر میکنند، در این خرابه که معناها را کشتهاند و اعتقاد را بردهاند و پوستهی خالی مردهاش بوی تعفن گرفته، من لاغر و ترسیده و محروم میمانم اما شکل شما را نمیگیرم. من مشغول همیشه آدمیزاد بودنم، یک اسیر تماموقت نمیشوم.
درباره این سایت